سوره سینما – سارا کنعانی : رسول صدرعاملی بعد از ۹ سال به سینما بازگشته تا فیلمی به ما نشان بدهد درباره نسلی که به دیگران دروغهای کوچک میگوید تا به خودش دروغهای بزرگ نگوید. فیلمساز مصرانه تأکید دارد که فیلم او درباره کلیشههای «دروغ» و «خیانت» نیست و درباره «غریزه» است اما مگر چیزی به جز همین «غریزه» است که انسان را به دروغ یا خیانت وا میدارد؟
پرداخت فیلمنامه «سال دوم دانشکده من» آنقدر هنوز کار دارد که تو به خاطر اسمها و کارنامهها تلاش میکنی معنی و مفهومی از دل فیلم بیرون بکشی، چراکه باور نمیکنی حاصل همکاری کارگردان «من ترانه ۱۵ سال دارم» یا «دختری با کفشهای کتانی» با کارگردان فیلم پرجایزه «دربند» اینقدر الکن از آب در آمده باشد، آن هم وقتی سوژهی بسیار تجربه شدهی آنها دنیای دخترانهای باشد که البته هیچ کدام زیر بار نمیروند که هنوز آن را به درستی نشناختهاند، دست کم متولدان دهه ۷۰ را. تنها چیزی که در مورد این نسل درست در فیلم نشان داده شده، بیتعارف بودن آنها با خودشان و به قولی با غریزهشان است اما در جزئیات آنقدر لنگ میزنند که ذهن هم ناخودآگاه از اصل به حاشیه کشیده میشود. سرخوشی دختران تازه دانشجو شده تنها در شلوغکاریهای بیمعنی در راه دانشگاه یا در حیاط پر از برف دانشگاه خلاصه نمیشود. از طرف دیگر آواز خواندن با شعر غنی فارسی و در کنار هم قرار دادن این دو تصویرمتضاد، صورت ِ کاملی از شخصیت ناشناخته این نسل نشان نمیدهد بلکه تنها به ما ثابت میکند که تلاش کارگردان_نویسنده اثر برای روایت قصه این آدمها به نتیجه نرسیده است. هنوز در سینمای ایران هیچ کارگردانی متوجه نشده که صحبتهای دخترکان تازه دانشجو شده درباره یک جنس مخالف اینقدر دم دستی و کودکانه نیست. اصلا رابطه عاطفی برای این نسل آنقدر قصه و خرده داستان دارد که فیلمسازان با دست گذاشتن روی این سوژهها و پرداخت حقیقتا ناقص، فیلم به فیلم این سوژه را حیف میکنند. بزرگترین علامت سوال وقتی ایجاد میشود که میبینیم یکی از همکلاسیها به کما رفته اما دیگران انگار که صرفا خاری به دست کسی رفته باشد و در نیامده باشد، همچنان دل به نشاط، به سفر و سرگرمی خود ادامه میدهند و حتی دوست صمیمی او بدون آن که آثار نگرانی در چهرهاش مشهود باشد در رستوران هتل چلوکباب میخورد. این آسودگی خیال را باور کنیم یا اصرار او را به ماندن در اصفهان در کنار تخت دوست عزیزش؟
در «سال دوم دانشکده من» چه خبر است که ما نمیفهمیم؟ اگر مادر میانسال و شاید هنوز جوانِ مهتاب زنی دچار کمشنوایی و نیازمند سمعک است، این نکته به چه منظور در فیلم گنجانده شده؟ اگر قرار است ما به کمک این مفهوم در کنار سکانسی که مادر آوا کوله پشتی همکلاسی دخترش را متعلق به دختر خودش تصور میکند، درباره فاصله بین مادرها و فرزندها و نبودن گوش شنوا برای حرفهای آنان نتیجهگیری کنیم، از این اتفاق چه استفادهای برای روایت فیلم شده است؟ تنها این که زنی همدل دخترش نشده و متوجه نبوده که او پسرعمهاش را قلبا دوست ندارد؟ اگر آری، چرا خود فیلم در سکانس آخر این نتیجهگیری را برای ما نقض میکند؟ اصلا خود پسرعمه یکی از منابع بزرگ سوالات مخاطب است. یک شخصیت صبور فاخر که حتی یک بار هم فریاد او را نمیشنویم و قرار است درباره قشر تهیدست جامعه که تا امروز به کرات در سینما دیدهایم آشناییزدایی میکند اما حقیقت آن است که ما یک پسر روشنفکر با یک روحیه به شدت فرهنگی را در لباس یک کارمند ساده اداره برق میبینیم و باورش نمیکنیم. بله، بسیارند تحصیلکردگانی که از بد روزگار در شغل مناسب خود مشغول نیستند اما شخصیتپردازی کاراکتر بابک حمیدیان به اندازهای هنوز تشنه پرداخت است که به منطق ما زخم میزند. این پذیرفتنی است که مردی از اشتباه نامزدش عبور کند اما انصافا مخاطب نیاز دارد چگونگی این عبور را ببیند و فیلم، این حق را از او سلب کرده است. مخاطب حتی نیاز داشت بداند مهتاب چرا خواهر کوچک دهنلقاش را با خودش به بوتیک علی برد اما پاسخ این سوال را هم پیدا نمیکند.
مهتاب، درباره هزینه اردو، شرکت کامیون، اعتیاد آوا، دوست پسر آوا، چگونگی بازگشتش از اصفهان و خیلی چیزهای دیگر به اطرافیانش دروغ میگوید اما درست در جایی که در تفکر عام راستگویی او حیرتانگیز و دروغگوییاش موجه است، صادق میشود، یعنی هنگامی که متوجه میشود علیِ شاسی بلند دارِ خوش سیمای تاجر، جذابتر از نامزد تنگدست و سادهپوش خودش است و اول به خودش و بعد به دوست صمیمیاش صادقانه اقرار میکند که در وضعیت تردید قرار گرفته است. او این راستگویی بزرگ را ادامه هم میدهد و در جایی که متوجه میشود علی تا آخرین نفس به آوا وفادار مانده است، از این احساس تازه متولد شده دست میکشد و به عشق سابق خودش برمیگردد و آفرین! آفرین به این ایدهای که در ذهن صدرعاملی و شهبازی بوده و تأسف، تأسف بسیار که با کاستیهای زیاد روی پرده آمد و تا میخواستیم کیف کنیم، توی ذوقمان خورد.