سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۱۷ تیر ۱۳۹۸ در ۲:۰۰ ب.ظ چاپ مطلب
به بهانه اکران در جشنواره «دوربان» آفریقای جنوبی؛

«سرو زیر آب» ؛ روایتی شفاف از ملازمت تعهد و تخصص

sarve-zire-ab1

فیلم «سرو زیر آب» سرشار از نکات مثبت و لحظات ارزشمندی است که اگر آن را در مقایسه با سایر فیلم‌های ژانر دفاع مقدس نقد کنیم، این موارد بیشتر آشکار خواهد شد.

سوره سینما – گووان‌مهر اسماعیل‌پور : در سال‌های نخستِ پیروزی انقلاب اسلامی، با کناره‌گیری، فرار و بعضا اخراجِ گسترده‌ی نیرو‌های سرسپرده به نظام سلطنتِ پهلوی، بحثی شکل گرفته بود مبنی بر این که برای به کارگیری افراد، توجه به چه چیزی مهمتر است؟ «تعهد» یا «تخصص». جمله‌ی زیبای دکتر چمران در پاسخ به این سوال که تخصص بهتر است یا تعهد را می‌توان به عنوان شاهدی در این زمینه بیان کرد. از شهید گرانقدر پرسیدند تعهد بهتر است یا تخصص؟ وی در جواب گفت: می‌گویند تقوا از تخصص لازم‌تر است، آن را می‌پذیرم. اما می‌گویم آن کس که تخصص ندارد و کاری را می‌پذیرد، بی‌تقواست!

تخصص مهم‌تر است یا تعهد؟ فیلمِ آقای «باشه‌آهنگر» فیلم خوبی است که بار‌ها این سوال را به ذهنِ مخاطب می‌آورد. آن‌قدر خوب هست که اعصابت را خرد کند و بخواهی به بسیاری چیزهایش اعتراض کنی. از آن فیلم‌هایی نیست که ارزشِ نقد نداشته باشد و بگویی حیفِ وقتی که نشستیم و تماشا کردیم. جذاب است، یا لااقل می‌توانست جذاب باشد؛ سوژه‌ای تازه. دیدنِ قشر‌هایی که تا کنون از وجودشان در جبهه‌های دفاع مقدس سخنی به میان نمی‌آمد. همان جاذبه‌ای که فیلم‌هایی مثلِ «لیلی با من است» و «اخراجی‌ها» را برای مردم خواستنی کرد. یک شهیدِ بی‌سرِ زرتشتی، آن هم کسی که پیش از انقلاب در صفِ افسرانِ گارد شاهی بوده است. اصلا همین اسم سیاوش که این‌بار به جای قاچاقچی مواد مخدر ـ چنان که رسمِ سینما و تلویزیون ما شده ـ نامِ مبارکِ یکی از شهداست.

فیلم، خوشبختانه بر خلافِ بسیاری فیلم‌های دفاع مقدسی که داستانی ندارند و بیشتر مجالی هستند برای افسرانِ جلوه‌های ویژه تا بمب منفجر کنند و آتش ببارند و سر و صدای بی‌دلیل راه بیاندازند، حرفی برای گفتن و داستانی برای شنیدن دارد. این‌ها همه اتفاقاتی نیک است که کمتر شاهدِ وقوعشان در سینمای غنی لیک مهجورِ دفاع مقدس هستیم؛ اتفاقاتی که دیدی ملی به دفاعِ مردم از آب و خاک و دین و شرفشان ارائه می‌دهند و مثل بعضی افراد، مدام در پی جدا کردنِ مردم از پاسداران و مرزبندی بین اقشار مردمِ این سرزمین نیست. تا اینجای کار ما هم جذب می‌شویم که فیلم را ببینیم. لوکیشن‌های دیدنی در کوهستانِ زاگرس، کویرِ یزد، امامزاده، آتشکده و… می‌تواند تنوع بصری عالی را ایجاد کند. ما که نمی‌دانیم، اما می‌گویند برای یکی از صحنه‌ها هزینه‌ی بسیاری شده که ریلِ راه‌آهن بکشند و لوکومتیوِ قطاری را کنارِ یک ساختمان به حرکت درآورند. یاد فیلمِ درخشانِ «اروپا» ساخته‌ی «لارس فون تریر» می‌افتم. ایضاً می‌گویند؛ تازه هزینه‌ی هنگفت برای زیرِ آب بردنِ یک ناحیه صرف شده که کارگردان خواسته طبق متن سَرو خود را آنجا زیر آب ببرد و همانجا از آب دربیاورد. یادِ شاهکارِ سینماییِ «آنجلو پولوس»؛ سه‌گانه‌ی «دشت گریان» در ذهنم زنده می‌شود با آن سکانس‌های مسحور کننده.

این‌ها نکاتِ ارزشمندی هستند که پیش از دیدنِ فیلم، وجودِ نویسنده‌ای خلاق، کارگردانی کاربلد و تهیه کننده‌ای توانمند را نوید می‌دهد. اما پیش از این که وارد سینما شویم بگذارید تکلیف بحثِ خودمان را روشن کنیم. آیا باید فیلم را در مقایسه با سینمای جهان ببینیم؟ یا در مقایسه با سینمای ایران و بین فیلم‌های عاشقانه و کمدی و…؟ یا در مقایسه با سینمای دفاع مقدس؟ یا حتی در مقایسه با سایر فیلم‌های فیلم‌ساز؟ بی‌گمان فیلمِ «سرو زیر آب» ساخته‌ی آقای «باشه‌آهنگر» آن‌قدر فیلمِ قابل بحثی هست که بتوان آن را در همه‌ی این قیاس‌ها قرار داد. پیش از شروع به نگارشِ این یادداشت برای به دست آوردنِ دید بهتر نسبت به نگاه فیلم‌ساز و منتقدان، مصاحبه‌ها و یادداشت‌هایی را که پیرامون این فیلم به دستم رسید، مرور کردم. تمام کسانی که در باب این فیلم نوشته‌هاشان را خواندم ـ چه موافق و چه مخالف ـ اثر را در مقایسه با این و آن نقد کرده و ـ ضمن احترام ـ بیشترِ کار را به زنده‌باد و مرده‌باد برگزار کرده بودند. جالب آن که خودِ جنابِ «باشه‌آهنگر» هم ـ تا آن‌جا که من دیدم ـ به جای پرداختن به محتوای فیلم خود، دعوا را به راسته‌ی سیاست‌ورزی و باند و مافیا کشیده بود که؛ به راهِ آنان نرفتم و در دامِ اینان نیافتادم. اما جایی سخنی از کرده و ناکرده‌ی خودشان به چشم من نیامد که بر زبان ایشان رفته باشد. شاید هم سوالی نشده که جوابی را بشاید. حال که چنین است بگذارید ما به خودِ فیلم بپردازیم. آن را با خودش بسنجیم و در دایره‌ی داشته‌های فیلم سخن بگوییم. البته زبانِ دلیل و منطق کمی خشک و بی‌تعارف است. امید که با پاسخ‌های منطقی و دلایلِ روشنگرِ سازندگانِ فیلم این صراحتِ گفت‌وگو به نتیجه‌ای شیرین و پاسخ‌هایی سودمند بیانجامد. برای گریز از اشتباه در نامِ کاراکترها، هر جا لازم آمد از بازیگرِ کارکتر‌های فیلم، نام برده خواهد شد.

به داستانِ فیلمنامه نگاهی بیاندازیم. مقدمه، شاملِ معرفی شخصیت‌ها و موقعیت، دادنِ اطلاعات ضروری و اولیه به مخاطب و فضاسازی برای وقوع نقطه‌ی عطف یکم…

در مقدمه با بیش از ۱۰ شخصیت اصلی مواجه می‌شویم که میان انبوهی از شخصیت‌های فرعی و رفت و آمد‌های بسیار، بمبارانِ اطلاعاتی مخاطب از طریقِ دیالوگ و روایتِ تصویری بی‌سامان، مجالی برای عرض اندام و دیده شدن نمی‌یابند. تا نقطه‌ی عطف یکم که همه راهی لرستان می‌شوند به سختی می‌توان حدس زد که خط اصلی قصه چیست. انگار پرداختن به تمامِ مشغله‌های شغلی کارکنان این ستاد و کلنجار رفتن با اربابانِ رجوع که هر کدام برای خود قصه‌ای دارند کم بوده، در همان مقدمه به فلسفه‌ی جنگ، جناح‌بندی‌ها در تهران و انتخابات نیز پرداخته شده است. بعد نویسنده ـ احتمالا برای اطمینان از گیج شدنِ حتمی مخاطب ـ به شهدای حج هم پرداخته، روابطی خانوادگی بین گروهی از افراد نظامی که هنوز نیمی از آنان برای مخاطب ناشناخته مانده‌اند تعریف می‌کند و داستانک‌هایی را خارج از بافت تصویری فیلم بر زبان‌ها جاری می‌سازد که گوشه‌ای از فکر شخصیت‌ها و به طبعِ آنان مخاطب را هم به خود مشغول کند. سنگی هم البته دیده می‌شود که به هیچ کار نمی‌آید جز این‌که بعد‌ها کنار مزارِ شهیدی زیر خاک گذاشته شود و خیلی بعدتر‌ها بهانه‌ی غواصی و فیلمبرداری زیر آب را به کارگردان بدهد و گره بخورد به غواصانی که در اروندرود شهید شدند.

این حقیر با وجودِ سعی بسیار، راهی به ربط معنایی این گره زدن نیافتم. دیدم آقایی در یادداشت خود به فیلمساز احسنت گفته بود که این احتمالا طعنه‌ای است به مدیرانِ بعضا نالایقِ دولتِ آقای روحانی که بی برنامه هستند و آبگیری سد‌ها را بی‌هماهنگی و یکروز زودتر آغاز می‌کنند! باری میانِ این هیاهو لوکومتیو عظیمی هم با تکلفِ بسیار وارد ماجرا می‌شود و چند نفر می‌آیند و می‌روند. در راس این هیات یک بازیگر شناخته شده برای مخاطب (هومن برق‌نورد) وارد داستان می‌شود. همه به دورش جمع می‌شوند و بحث و تبادل نظر و… فکر می‌کنیم داستان را این‌ها رقم خواهند زد، اما بعد می‌فهمیم این‌ها اصلا ربطی به فیلم ندارند و تا آخر هم ربطی پیدا نخواهند کرد و فقط کمک می‌کنند تا دیالوگ‌های ماندگار شکل ببندد. یک دستگاهِ چاپِ پلاکِ دو تکه هم با خود آورده‌اند. کلی هم برای ما توضیح می‌دهند که بدانیم از آن به بعد خیلی به دردِ رزمندگان خواهد خورد و نبودش در سال‌های ابتدای جنگ چقدر بد بوده است. خدایشان خیر دهاد. اما آزار دهنده‌ترین بخش در این مقدمه تصاویر، زمینه‌چینی‌ها و دیالوگ‌های پرطمطراق و به شدت بی‌ربط و ناکارآمد و گزاف هستند که متاسفانه در سرتاسر اثر دست از سرِ مخاطب و فیلم برنمی‌دارند.

sarve-zire-ab2

در سکانسی که برای آگاه کردنِ فرمانده (مسعود رایگان) از ماجرای پرونده‌ی شهید سیاوش آبادیان در نظر گرفته شده است یک سرباز (حسین باشه‌آهنگر) با یک عملیات ویژه به سبکِ تام کروز در فیلم‌های عملیات غیرممکن، پس از مدتی جست و خیز و حرکاتِ محیرالعقول سرانجام پرونده را از زیر درِ اتاقی داخل می‌اندازد تا فردا صبح فرمانده آن را ببیند. خب اگر از آتش زدنِ سرمایه و زمانِ بسیار و ضربه زدن به پیکره‌ی فیلم در همین ابتدای کار به خاطر گنجاندنِ صحنه‌ای از بازی یک هنرپیشه‌ی نورِ چشمی در فیلم بگذریم همه‌ی این کش و قوس‌ها نه تنها بیهوده که بسیار مضر است. می‌شد به راحتی دید که فرمانده هنگامِ مراجعه‌ی خانواده‌ی شهیدِ زرتشتی متوجه ماجرا شده و کار را پی گرفته است. البته در فیلم فرمانده، زمانِ مراجعه‌ی خانواده‌ی شهید آن‌ها را می‌بیند، اما انگار کسی پشتِ دوربین دوست نداشته فرمانده سریع الانتقال بوده و به نفع ریتم و زمان و کنش، همان اولِ کار دنبالِ ماجرا را بگیرد. مثال‌ها در این زمینه بسیار است، اما فقط به بعضی نمونه‌ها اشاره می‌شود تا جانِ کلام بهتر درک شود و مطلب به درازا نکشد. تا از ماجرا دور نشده‌ایم بگویم که اصولا علتِ وجودی و کارکردِ دراماتیکِ این شخصیت با بازی حسینِ باشه‌آهنگر در فیلم را متوجه نشدم. برای فرار از کج فهمیِ خود با جمعی دیگر از اصحابِ فن هم مشورت کردم و منطقی‌ترین پاسخ این بود که فیلم مالِ کارگردان است، دلش می‌خواهد نوباوه‌ی خانواده را در آن ببیند. به کسی هم ربط ندارد.

با این همه استخوان‌بندی فیلمنامه تا این‌جای کار، آن‌قدر نیرومند و درست است که نقطه‌ی عطف یکم با جذابیت و گیرایی مخاطب را متوجه داستانِ اصلی فیلم می‌سازد. هر چند فیلمساز همچنان اصرار دارد با طرح داستانک‌های بی‌ربط و قصه پردازی حولِ کاراکتر‌هایی که از جریانِ داستان جا مانده‌اند از تاثیرگذاری فیلم بکاهد و مدام وزنه به پای روایت می‌بندد.

باری داستان به بخش میانی خود می‌رسد. کشمکش، قلابِ میانی، کشمکش و نقطه‌ی عطف دوم.

با ورود فیلم به این بخش انگار به لطفِ تاثیرِ جادوییِ چشم‌انداز‌های زیبا در یزد و لرستان، ذهن فیلم‌ساز برای دقایقی بر داستان اصلی متمرکز می‌شود. فیلم کم کم روی پا بر می‌خیزد و به اصطلاح یقه‌ی تماشاچی را می‌گیرد. آقای باشه‌آهنگر نشان می‌دهند آنقدر فیلمساز کاربلدی هستند که حتی می‌توانند تماشاگری را که از دست رفته بود و کم کم داشت از دیدنِ یک فیلمِ خوب دلسرد می‌شد، دیگر باره پای فیلم برگردانند و جذبِ روایت تصویری خود کنند. هر چند اینجا هم با گره‌افکنی‌های سست و حساب نشده بار‌ها نفسِ فیلم گرفته می‌شود، اما روندِ صعودی فیلم تا جایی که مادرِ شهیدِ زرتشتی (مهتاب نصیرپور) به التماس نزدِ پدرِ شهیدِ لرستانی (هادی قمیشی) می‌رود، همچنان ادامه می‌یابد. اینجا تماشاگرِ کنجکاو مشتاقانه انتظار می‌کشد تا شاهدِ حل شدن مشکل یا ورودِ داستان به کشمکشی بالاتر و وقوع نقطه‌ی عطفِ دوم باشد. داستان به خوبی شکل گرفته، موقعیت‌های بسیاری پیشِ پایِ کاراکتر‌ها است. بازیگرانِ نامداری که کارکترهایشان خوب معرفی شده‌اند و آماده‌ی حضور دراماتیک و پیش برنده در قصه هستند، توقع و اشتیاقِ مخاطب را بالا می‌برد.

مخاطب هیجان دارد که بداند چه واقعه‌ای روی می‌دهد که زنِ بیوه شده‌ی شهید (ستاره اسکندری)، برادرِ تیزخشم و عاشق پیشه‌ی شهید (شهرام حقیقت دوست)، پدرِ داغدار شهید، خواهر شهید و جوانِ دل باخته‌اش، افسر کلانتری، مادر، پدر و خواهرِ شهیدِ زرتشتی، موبد و … را که تا اینجا مدام پرداخته شده‌اند، اما هیچ نقشی در پیشبردِ درام ایفا نکرده‌اند، معنا خواهد بخشید. اما… افسوس! آری، شما که فیلم را دیده‌اید، می‌دانید که هیچ نمی‌شود. خانواده‌ی شهیدِ لرستانی (شاید فقط به دلیلِ لر بودن) لج می‌کنند، حرفِ حق را نمی‌فهمند و به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شوند. نویسنده‌ی این یادداشت نه تنها قصد توهین به مردمِ شریفِ ایران را ندارد بلکه خود نیز به شدت از توهینی که به آنان روا داشته شده مبهوت و شرمنده است. باری خانواده‌ی شهیدِ لرستانی در برابر همه‌ی مدارک و دلایل و میانجی‌گری‌ها، فقط داد می‌زنند و تهدید می‌کنند. زن‌هایشان را هم اصلا جزو آدم حساب نمی‌کنند و حق حرف زدن به آن‌ها نمی‌دهند. کلا زرتشتی‌های فیلم مردِ محکمی ندارند و میانِ لرستانی‌های فیلم زنِ قابلِ اعتنایی به چشم نمی‌آید. کاش فیلم‌ساز زن‌های دلاورِ عشایر و اقوام ایران را در این فیلمِ برنده‌ی نگاه ملی می‌دید… سخن چندان زیاد است که نگفتن بهتر.

کارِ فیلم اینجا گره نمی‌خورد، بلکه از جانبِ نویسنده ر‌ها می‌شود و باز دست به دامنِ شخصیت‌های از داستان جامانده می‌شود. باز مقدمه چینی‌ها و شخصیت پردازی‌ها حولِ کاراکتر‌هایی که مدتی بود مخاطب آن‌ها را با شادمانی از یاد برده بود، از سر گرفته می‌شود. باز گریز به دوران کودکی، معشوقه و مادری که اصلا در فیلم حضورِ تصویری ندارند. باز سکانس‌هایی با پروداکشنِ سنگین، اما بی‌ربط که حتی زیبا هم نیستند. آن ریلِ کذاییِ راه‌آهن که چنان کج و معوج ساخته شده که با دیدنش صدای خنده در سالن سینما طنین می‌افکند، آن قهرمانی (رضا بهبودی) که برای نشان دادنِ عرق ملیِ خود، پرچم خیسِ ایران را از زمین برداشته مثل دستمالِ گردگیری یا لباس زیر، می‌چلاند و بعد آویزان می‌کند، بعد در حالی که نمی‌دانیم داغدارِ کدام عضو خانواده‌اش در مراسم حج است و نگرانِ برادر کوچکش (بابک حمیدیان) و خوشحال از رسیدنِ دستگاهِ چاپِ پلاکِ دو تکه و دلخور از بازی‌های سیاسی و جناحی در پایتخت و درگیرِ سر و سامان دادن به مسئولیتِ پر مشغله‌ی خود و کلافه از جابه‌جایی یگان عملیاتی از خوزستان به تهران و ناراحت از سربازِ زیر دستش (همان بابک حمیدیان) سعی می‌کند با پیام‌های ماندگار به او، مخاطب، آیندگان و … درس انسانیت بدهد و خیلی چیز‌ها دیگر که یادآوری‌اش شما را هم مثل مخاطبانِ فیلم خواب آلود می‌کند، در میان این دریای گرفتاری‌ها، نه برای حلِ مشکلِ فیلم بلکه به زورِ نویسنده و برای خلاص کردنِ او از زحمتِ پیدا کردنِ راه حلی دراماتیک و در راستای داستان، ناباورانه شهید می‌شود.

برادرش هم جنازه‌ی سوخته‌ی او را به جای پیکرِ شهیدِ زرتشتی تحویل آن‌ها می‌دهد تا ماجرا ختمِ به خیر شود. خانواده‌ی شهید زرتشتی هم نمی‌گویند؛ «آخر مگر معلوم نشده بود که آن پیکرِ بی‌سر یک کلیه‌اش را اهدا کرده بود و پسرِ ما بود؟ حالا چطور می‌گویید آن نبوده و این پیکرِ سوخته‌ی بی‌ربط پسرِ بلند قد و دلاورِ ما بوده است؟» آن‌چه در تصویر دیده می‌شود تلاشِ فیلم‌ساز است برای دادن سهمی ـ هر چند ساختگی ـ به اقلیت‌های مذهبی. آن هم با هزار منت. این اقلیت‌های خدازده هم با خوشحالی و بدون سوال، سهمِ جعلی و اهدایی را عجولانه بر می‌دارند و سپاسگزار و مفتخر هم می‌شوند. ما مخاطبان هم که از همان اول حق سوال نداشتیم. اگر نه می‌پرسیدیم چطور می‌توان پیکرِ مردِ بالغِ مسلمان از مرد بالغ زرتشتی را تشخیص نداد هنگامی که همه می‌دانند مسلمانان پسرانِ خود را در کودکی سنت می‌کنند.

اتفاقی که در این دقایق از فیلم شاهد آن بودیم نه تنها زیبایی و کششِ دراماتیکی در خود نداشت بلکه از نظر مضمون بسیار ضد ملی و به نوعی خودزنی فرهنگی بود. بن بستِ گفت‌وگو بینِ اقوام و ادیانِ گوناگونِ یک ملت، آن هم ملتی به گوناگونی و گستردگی ایران و ایرانیان، چیزی نیست که بتوان به سادگی از آن گذشت. چطور مردمی با سابقه‌ی هزاران سال پیوستگی و درهم‌تنیدگی فرهنگی نمی‌توانند با هم گفت‌وگو کنند. مردمی که حتی در زبانِ محلی خود کلمه‌ای یکسان برای سوگواری دارند؛ «پُرسه»! چطور یک زنِ یزدی، یک مادرِ داغدارِ یزدی در حیاط خانه‌ی یک بزرگ مردِ لر، زیرِ باران ایستاده، ضجه می‌زند و آن پدرِ شهید در خانه‌ی خود نشسته و به رویِ بزرگوار خودش هم نمی‌آورد؟ اصلا حرمتِ پدرِ شهید را فعلا کنار بگذاریم. آیا ممکن است یک مردِ لر، آن هم ریش سفید و بزرگ طایفه، گریه‌ی زنی بی‌پناه و فرزند از کف داده را در خانه‌اش نادیده بگیرد؟ در صورتِ وقوع چنین اتفاقی آبرویش در طایفه می‌رود، خودِ لر‌ها او را بیرون کرده، نفی بلد می‌کنند. کاش فیلم‌ساز قدری در اقوامِ ایرانی و جریاناتِ روایتِ خود دقیق می‌شد. آنقدر کاممان از این روایتِ ضعیف و این نگاهِ توهین‌آمیز تلخ شده که دست برای ادامه‌ی نوشتن پیش نمی‌رود. لیکن ما نیز مانندِ فیلم، از نفس افتاده و سرد، همچنان پیش می‌رویم تا وظیفه را به انجام برسانیم.

خانواده‌ی شهیدِ زرتشتی پیکر شهید خود را در آرامگاه دفن می‌کنند و جهانبخش (بابک حمیدیان) مخفیانه می‌رود و سنگی را که پیشتر‌ها کسی در حج به سوی شیطان پرت نکرده و برای برادرش آورده بود تا … (باور کنید آنقدر داستانک‌ها زیاد شده‌اند که ما دیگر یادمان نیست کدام فامیلِ آن‌ها در حج شهید شده بود، کدام یک رفته بود و دلش نیامده بود سنگ را به سوی شیطان پرت کند و برگشته بود و کدامیک وصیت کرده بود که به جایش حج بروند. شما هم مثل این حقیر اینجا را چشم بر هم بگذارید) باری آن سنگ را زیر دو سانتیمتر (به تقریب) خاک که کنار می‌زند نهان می‌کند. بعد برای این که نشان دهد برای او هم این کار ازخودگذشتگی بوده در راهِ بازگشت قدری گریه می‌کند و پا بر زمین می‌کوبد، بعد می‌رود. سال‌ها بعد معلوم نیست کدام شیرِ خام خورده‌ای بر کدام خشک رود در کویرِ یزد سد زده و آن را هم با عجله (به قولِ آن دوستِ منتقد؛ یک روز جلوتر) آبگیری کرده تا آرامگاه شهید و سروی که بر بالای آن کاشته بودند زیر آب بروند.

لابد خیلی سال از ماجرا گذشته، چون سرو بیش از ۱۰ متر قد کشیده، اما آن دو سانتیمتر خاک هنوز کنار نرفته تا جهانبخش زیرِ آب برود و با اشاره‌ی نوکِ بیلچه، جعبه و سنگِ درونِ آن را بیرون بیاورد. بعد هم با عملیاتی عظیم و پیچیده، دور سرو را زیرِ آب بتن‌ریزی کرده، درخت را با ریشه از خاک بیرون می‌کشند. یکی از هوادارانِ فیلم گفته بود این سرو نمادِ غرور و افتخارِ ایران و شهدا است که از زیر آب بیرون می‌آید. باز یادِ آن چلاندن و آبکش کردنِ پرچمِ مقدس جمهوری اسلامی ایران افتادم. کسی نیست به این بزرگوار بگوید: آخر نمادِ افتخارِ ملی را این طور سرنگون و پشت شکسته نشان می‌دهند؟ حداقل سرو را راست قامت و سرافراز بیرون می‌آوردید که دلمان بابت این همه هزینه‌ی مادی و معنوی نمی‌سوخت. کشاورزانِ اصفهان و یزد بر سرِ قطره‌ای آبِ آشامیدنی با بیل به جانِ هم افتاده‌اند بعد شما دشتی عظیم را برای به تصویر کشیدنِ نمادی سرنگون و نازیبا، زیر آب برده‌اید؟

سکانس پایانی هم گرهِ دیگری در ذهنِ مخاطب می‌اندازد. جهانبخش و چیستا (خواهر شهیدِ زرتشتی) که بعد از گذشت ده‌ها سال مثل قالی کرمان تکان نخورده‌اند و فقط یکی از آن‌ها عینکی بر چشم گذاشته با هم رابطه‌ای تعریف نشده دارند. به نظر نمی‌آید که با هم ازدواج کرده باشند، اما صمیمیتی مبالغه‌آمیز میانشان برقرار است. دختر می‌دانسته که از اول هم جوانِ پاسدار او و خانواده‌اش را گول زده، اما به روی خود نیاورده است و حالا که پدر و مادرش مرده‌اند خودش دست از ارزش‌های خانوادگی کشیده است. انگار وابستگی خانواده‌ی شهدا (چه در لرستان و چه در یزد) به پیکر و آرامگاهِ جگرگوشه‌هایشان، تنها دغدغه‌ی مشتی پیرمرد و پیرزنِ بی منطق بوده که جوان‌های تحصیل کرده ارزشی برای آن قائل نیستند. این خواهرِ شهید (چیستا) هم از آغاز اهل ناز و عشوه و دلبری بود. انگار همین که دینِ او زرتشتی بوده دلیلی می‌شود که از حجب و حیای ایرانی و فرهنگِ مردمِ این مرز و بوم تهی باشد. با مردانِ نامحرم سرِ شوخی و دلبری را باز می‌کند و برایشان طنازی می‌کند. همه‌ی بحث در موردِ تخصص است و تعهد. اگر آنقدر آرمان خواه و ایده آل‌گرا نباشیم که دلمان فیلمسازِ متخصصِ متعهد بخواهد باید بگوییم تخصص از تعهد بهتر است. چرا که ـ همچنان که در فیلم هم به تصویر آمد ـ فرد متعهد گاه از سرِ بی تخصصی به ورطه‌ی نقضِ‌غرض می‌افتد. دوستی اش می‌شود دوستی آن خرس که ندید مگس جسته و سنگ را بر سرِ یارِ خفته کوبید. می‌شود فیلم‌سازِ با ذوقی که می‌خواهد از ایده‌ای بکر، فیلمی ملی بسازد، اما بن بستِ فرهنگی ایجاد می‌کند. غاقل از این که شهدا جان فدا کردند تا آبروی این مردم حفظ شود و خال و خللی بر آیینِ مهر ورزی ایرانیان ننشیند.

می‌خواستیم کلامی مختصر بگویم، اما سخن بر سخن پیوست و به درازا کشید. بهتر آن است که بحث را همین‌جا با نگاه به فیلمنامه و کارگردانی خاتمه دهیم و تحلیل باقی شاکله‌های فیلم را از فیلمبرداری و تدوین تا طراحی و بازیگری، به مجالی دیگر واگذاریم.

باز هم یادآور می‌شوم که قصدِ این نوشته واکاوی و تحلیلی دقیق نسبت به آنچه در فیلم و بر پرده‌ی سینما دیده می‌شد بود. همانگونه که در گشایش گفته شد، این فیلم سرشار از نکاتِ مثبت و لحظات ارزشمندی است که اگر آن را در مقایسه با سایر فیلم‌های این ژانر نقد کنیم سرافرازی و گرانبهایی‌اش بیشتر آشکار خواهد شد. امیدواریم پاسخ‌های دقیق و روشنی از سازندگانِ فیلم دریافت کنیم تا به ما در درک و ارتباط بهتر با فیلم یاری رساند.