سورهسینما – میلاد دخانچی : نقد میلاد دخانچی دکترای مطالعات فرهنگی بر سه فیلم «ستاره بازی»، «بی همه چیز» و «خط فرضی» به شرح زیر است:
ستاره بازی
«ستاره بازی» سینمای دایاسپورا (سینمای مهاجرت) را یکقدم به سمت جلو برده است. اگر از فیلم «آن شب» بگذریم که بیشتر از ژانر وحشت تبعیت میکرد تا پرداختن به مسئله مهاجران ایرانی، «ستاره بازی» اولین فیلمی است که با بازیگران سینمای ایران در خارج از کشور و درباره مسئله مهاجران در آمریکای شمالی ساخته شده است. مشکلات تربیت فرزند در کشور مقصد، چالشهای تطبیق با فرهنگ غالب مقصد، مسایل اقتصادی و در مجموع چالشهای مهاجرت از محورهایی است که در «ستاره بازی» دستمایه روایی میشود، اما افسوس که این روایت نه رمقی دارد و نه کموبیش هدفی. اینکه فیلمساز یک داستان و مورد واقعی را به پرده سینما آورده تلاش مبارکی است، اما فیلم گویی جز تکرار سکانس دختر جوانی که در حال مصرف مواد مخدر است، در بانک روایی و زیباشناسی خود سرمایه دیگری ندارد. «صبا کیانی» که برخلاف انتظار -که باید انگلیسی را سیلیس و روان حرف بزند- در گفتار انگلیسی خود لهجه فارسی دارد، تحتتأثیر هیچ عنصر بیرونی نیست و آنجا نیز که کمی بهنظر نشانههای بهبود در او دیده میشود انگیزههای او کاملاً نامعلوم است.
«هاتف علیمردانی» نه توانسته از او بازی مناسبی بگیرد و نه از شخصیت پدر (فرهاد اصلانی) و نه از شخصیت مادر (شبنم مقدمی). روانکاو با بازی «علی مصفا» نیز کنشی بیتأثیر دارد؛ هم در سطح بازی هم در سطح شخصیتپردازی. چالشهای روانکاو با سوژه میتوانست به غنای روایی فیلم کمک کند که بیاثر مانده است. شخصیت «کایلا» و «کلارک»، همسایه آمریکایی نیز دستنخورده باقی ماندهاند تا مخاطب هیچوقت نتواند به عمق رابطه کایلا و صبا و محمود و کلارک پی ببرد. درمجموع مخاطب، خاصه مخاطبی که زندگی در خارج از کشور را تجربه کرده بین کارگردان و واقعیتهای اجتماعی و اگزیستنسیال انسان آمریکایی و ایرانی-امریکایی نوعی بیگانگی حس میکند، گویی کارگردان آنقدر درگیر پرداخت سکانسهای مصرف موادمخدر بوده که از فهم و بازنمایی جهان مهاجران غافل مانده است.
بعد از «روشن» و البته تا حدی «بیهمهچیز»، این سومین فیلمی است که شخصیت اصلی مقهور شرایط شده و خود را در یک بنبست تلقی کرده و درنهایت خودکشی میکند. آیا باید سینمای امسال را سینمای بنبست نامگذاری کرد؟ باید دید!
بههرحال «ستاره بازی» در گشودن پنجرهای به واقعیتهای زندگی مهاجران قدمی روبهجلوست، اما آیا فیلم توانسته است امکانهای زیباشناختی جدیدی برای سینمای ایران فراهم آورد؟ قطعاً نه. «ستاره بازی» فیلم متوسطی است که امکانهای حرامشده کم ندارد.
بی همه چیز
مردی که روزی معشوقهاش را حامله کرده و مسئولیتش را قبول نکرده، مردی که نمیتواند حتی یک گاو را برای چند ساعت امانتداری کند، مردی که برای نجات خود دختر خود را میفروشد و درنهایت خودکشی میکند، شخصیتی است که ظاهراً توانسته در مقام عدالت در یک ده نشسته و کارگردان از ما میخواهد نهتنها با او همذاتپنداری کرده، بلکه حذف او از صحنه روزگار را به حساب حماقت و رنگ عوض کردن توده بگذاریم!
«بیهمهچیز» بهزعم تلاشهایی که هم در اقتباس از نمایشنامه «ملاقات بانوی سالخورده» و مهندسی فیلمنامه داشته همچنان از فقدان منطق در بعضی از سطوح فیلمنامه رنج میبرد. بهعنوانمثال چرا «فرخ» -فرزند ناخواسته امیر و لیلی- هیچگاه پرسش و مداخله جدی در مناسبات داستان و بهطورکلی سرنوشت خود ندارد؟ چرا امیرخان پسر خود را دستمایه نجات خود نمیکند؟ چرا شخصیت معلم ده بهزودی مقهور شرایط و منفعل میشود؟ اگر قصد لیلی تنها تحقیر امیرخان است چرا زودتر و با صدای بلند انصراف خود از مجازات او را مطرح نمیکند؟ و… . البته مسئله اصلی «بیهمهچیز» فیلمنامه و اقتباس ناقص از «ملاقات بانوی سالخورده» نیست. مسئله اصلی چیزی است که به مردم منتسب میشود. مردمان جهان فیلمساز مردمانی هستند منافق و دودوزهباز که فاقد هرگونه آرمان سیاسی هستند. مذهب در زیست آنها رهاییبخش نیست و تنها چیزی که به نظام تصمیمسازی آنان جهت میدهد منافع اقتصادی است. در بین آنها جز یک کودک معلول هیچ انسان آزادهای وجود ندارد. همه منفعتجو و پستاند و اینگونه است که قرایی، به شکل حیرتانگیزی به تحقیر جامعه میپردازد. دریغ از یک نفر، یک وجدان بیدار، یک عصیانگر نسبت به وضع حاکم که در لحظه اعدام امیرخان لب به اعتراض بگشاید. هرچند که شخصیت امیرخان نیز از وجاهت اخلاقی خاصی برخوردار نیست و این ضعف و تناقض فیلمنامه است: چرا باید گرایش اخلاقی جامعه در برابر اعدام مردی که اعتبار اخلاقی زیادی ندارد محک بخورد؟ ظاهراً اما فیلمساز مایل است که ما با شخصیت امیرخان همذاتپنداری کرده، او را قربانی رنگ عوض کردن جامعهای بدانیم که با پولپراکنی صاحبان قدرت رنگ عوض میکنند. و حاضرند امیران مورداعتماد خود را نیز قربانی کنند. در چنین رویکردی، از منظر کارگردان/نویسنده، نگاه جامعه به صاحبان قدرت کاملاً ابزاری است؛ لیلی پول پخش میکند تا انتقام گذشته خود را بگیرد و مردم به قربانیشدن اعضای خود حاضر میشوند تا بتوانند بهرهای از یارانه ببرند. غایب اصلی تراکنش مردم و صاحبان قدرت، اخلاق و ارزش است و فیلمساز، در هیچکجای این دادوستد نگاه نکوهشگری ندارد. اینجا اخلاق ماکیاولیستی است که حکم میراند، چهبسا خودکشی شخصیت امیر را مصلحتگرایی او هدایت میکند نه حقیقتگراییاش.
نمیتوان «بیهمهچیز» را سیاسی نخواند که در آن صورت قرایی فیلم نساخته بلکه جامعه ایرانی معاصر را «بیهمهچیز» خوانده است و این بیشتر به فحاشی نزدیک است تا فیلمسازی. اقتباس از اثری ژرف که در کانتکس تاریخی خود واجد کارکردهایی جامعهشناختی معین بوده، در اینجا همه ظرفیتهای خود را از دست داده و تنها یک پتانسیل آن حفظ شده و آن «بیهمهچیز»خواندن جامعه معاصر ایرانی است. در جبر قصه قرایی، هیچ راه فراری نیست، هیچ اختیاری نیست. این سینما، سینمای بنبست است.
خط فرضی
نوشتن درباره این فیلم بیسروته، آلوده کردن صفحات است و البته باید برای هیئت انتخاب فجر و جشنواره تورنتو تأسف خورد که چنین تصاویر متحرکی را که پر از کلیشههای رایج فیلمهای بهظاهر فمینیستی ایرانی است برای چند ساعت به پرده سینما دوختند. این فیلم مصداق بحران ملی ما در سطح فرهنگ است. بین جامعه ایرانی و چنین فیلمهایی نه یک خط فرضی بلکه یک خط اصلی باید ترسیم و تحکیم شود.