سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۳۰ مرداد ۱۴۰۰ در ۱:۲۷ ب.ظ چاپ مطلب
در برنامه «نفس» مطرح شد:

صبوری‌های بانویی که پیکر همسر شهیدش را هم ندید

Nafas

برنامه «نفس» در قسمتی دیگر میزبان زهرا سحری، همسر شهید حسین املاکی بود.

به گزارش سوره سینما، زهرا سحری در شهرستان لنگرود و در خانواده‌ای کشاورز بزرگ شده است. سحری که دارای سه خواهر و دو برادر است گفت: از همان کودکی و حتی بعد از مدرسه، برای کمک به پدرمان، سر زمین کشاورزی کار می‌کردیم.

او با اشاره به زندگی کودکی‌اش درباره آرزوهای دوران نوجوانی خود چنین گفت: من همیشه تصور می‌کردم که در آینده یک زندگی خوب، ساده و آرامی خواهم داشت؛ زندگی‌ای مانند زندگی خانوادگی خودم.

این همسر فداکار در ۱۷ سالگی با شهید املاکی ازدواج کرد. او در این باره توضیح داد: خواستگاری ما بسیار ساده برگزار شد؛ او (شهید املاکی) قبل از ازدواج به من گفت که پاسدار است و ممکن است شهید بشود؛ البته من می‌دانستم اما او می‌خواست که من آگاهانه برای ازدواج با او تصمیم بگیرم؛ زمان ازدواج ما ایشان در جبهه حضور داشت؛ او مرد بسیار خوبی بود و همه در روستای ما او را می‌شناختند و به او احترام می‌گذاشتند؛ حتی آن‌قدر همه او را قبول داشتند که در شب خواستگاری حتی راجع‌به مهریه با او صحبتی نکردند؛ من در روز عقد متوجه شدم که خودش برای من مهریه‌ای در نظر گرفته است؛ شش روز بعد از عقد او به جبهه رفت؛ ما عقد ساده‌ای داشتیم و بیشتر مخارج عقد از جمله حلقه‌هایمان را برای کمک به جبهه دادیم.

او ادامه داد: من هم مانند هر دختری آرزو داشتم و می‌ترسیدم که او را از دست بدهم اما آن‌قدر او را دوست داشتم که پذیرفتم چون او مرد خیلی خوبی بود؛ حسین به‌قدری صبور، باتقوا و مردمی بود که نمی‌توانستم از او بگذرم.

طبیعتاً جدایی یک زوج در روزهای اول ازدواج کار سختی است اما گاهی جنگ چاره‌ای جز جدایی نمی‌گذارد. زهرا سحری هم که از این قاعده مستثنی نبود درباره آن روزهای سخت گفت: در آن زمان دفاعی وجود داشت به نام دفاع مقدس؛ جنگ را ایران آغاز نکرده بود؛ اگر ایشان و امثال او نمی‌رفتند زندگی ما معنی نمی‌داد؛ ما هم یکی مثل فلسطین و عراق می‌شدیم که در را با پوتین و لگد باز می‌کردند و وارد حریم خصوصی‌مان می‌شدند؛ در طول ۵ سال زندگی مشترک ما شاید او سه ماه خانه بود.

او افزود: من فقط یکبار به او گفتم که بیشتر بمان، چون دخترمان داشت به دنیا می‌آمد؛ اما چیزی درباره شهرهای مرزی ما گفت که من دیگر هیچ‌وقت از او چنین چیزی نخواستم. من با او همراه و همدل بودم چون او چیزهایی را در جبهه می‌دید که من نمی‌دیدم؛ من هم دلم تنگ می‌شد اما با دلتنگی‌هایم صبوری می‌کردم.

سحری درباره شهادت شهید املاکی توضیح داد: او بعد از چند سال اصرار داشت که ما را با خود به مناطق جنگی ببرد؛ من قبول کردم. او به پدرش گفته بود که مانند امام حسین (ع) که خانواده‌اش را در جنگ کنارش داشت من هم می‌خواهم زن و بچه‌هایم آنجا باشند. در سنندج هفته‌ای یکبار به ما سر می‌زد تا ۹ فروردین که شهید شد. همسایه‌ها به من گفتند که او مجروح شده است و من هم فکر کردم که مانند دفعات قبل واقعاً مجروح شده است؛ در راه از من درباره زندگی‌ام می‌پرسیدند، وقتی به منزل پدر شوهرم رسیدم دیدم شلوغ است و آنجا متوجه شدم که شهید شده است؛ یک‌لحظه تمام زندگی‌ام جلوی چشمانم آمد؛ فهمیدم دیگر کاملاً تنها شدم.

همسر شهید املاکی در ادامه راجع‌به زندگی بعد از شهادت شوهرش گفت: خیلی‌ها از لحاظ اعتقادی با او درگیر بودند و به او اعتراض می‌کردند که چرا به جبهه می‌رود؛ وقتی او شهید شد من به چشم دیدم که یک‌سری از شهادت او خوشحال شدند. بعضی وقت‌ها رفتارهایی از مردم می‌دیدم که شهادت او را فراموش می‌کردم. این رفتارها برایم سنگین و عذاب‌آور بود.

مرضیه املاکی دختر شهید املاکی، همراه مادر در برنامه حضور داشت؛ او گفت که وقتی پدرش شهید شد فقط چهار سال داشته است، بنابراین هیچ خاطره‌ای از پدرش در ذهن ندارد و هر چیز که از او می‌داند از گفته‌های اطرافیان است.

او درباره نحوه شهادت پدرش توضیح داد: او در عملیات والفجر ۵ بود که در خاک عراق انجام شد؛ در آن عملیات گاز شیمیایی از نوع سیانور زده بودند و یک بسیجی دیگر ماسک می‌خواسته و پدرم هم ماسک خودش را به او داده است؛ البته آن بسیجی هم شهید شد؛ متأسفانه پیکر پدرم هنوز نیامده است و نتوانستند آن را از عراق بیاورند. من همیشه ناراحتم که حداقل چرا نباید مزاری برای پدرم باشد تا خودم را در آنجا کمی آرام کنم و دلم به این خوش باشد که حداقل یک‌تکه استخوانی از او آمده و در این حد او را دارم.