سوره سینما – حمید خرمی : فیلم اول حبیب احمدزاده، در زمره آثار تجربی و کودک و فانتزی قرار میگیرد که هرچند از مدل دیزنی فاصله گرفته است اما در محتوا، با نگاهی یونیسفی و یونسکویی و روشنفکرانه به مقوله «صلح و ضد جنگ» ساخته شده و سعی در آسیبشناسی از جنگ و دعوت به صلح، با قرائتی توریستی و کمی ژورنالی دارد (پاتولوژی جنگوصلح). ازاینرو، از داستان افسانهای غول جادوی «بناسان» و کمی مایههای رمانتیک و تصنعی و منابع پژوهشی و… استفاده کرده است تا بدترین تروماهای معاصر جهان، یعنی حادثه هیروشیما و بمباران شیمیایی عراق، را به مخاطب کودک و نوجوان معرفی کند.
فیلم درباره یک آهنگساز ژاپنی به نام آساکورا است که باید آهنگ زندگی را به درخواست «سارا» دختری در بستر بیماری، بسازد، لذا بناسان غول چراغ جادو، وساطت میکند تا این آهنگساز را به خاورمیانه بیاورد تا با فرهنگ خاورمیانهای آشنا شود، از سوی دیگر، فیلم، نگاهی به زندگی پروفسور گرهارد فرایلینگر از کهنه سربازان جنگ جهانی و خانم «سویا» فعال بشردوست از ژاپن و نهایتاً نگاهی به فعالیتهای میهندوستانه پرویز پرستویی دارد. این افراد از موزه صلح در ایران و موزه جنگ وین و رالی صلح تهران و محل هیروشیما و سایر نقاطی که در آن جنگ اتفاق افتاده بازدید میکنند و برای خلق اثر هنری، الهام میگیرند و از خلال این گردهمایی فرامرزی و فراداستانی، هنرمندان بهعنوان دیپلماتهای فرهنگی و سفرای صلح معرفی میشوند!
این اثر، یک کولاژ محسوب میشود که با مونتاژ حجم زیادی از راش و تدوین نریشن که در طول ۵ سال ساخته شده است، اساساً نمیتوان عنوان «فیلم» بر آن اطلاق کرد. در خوشبینانهترین حالت، این اثر یک کولاژ شبه مستند در حد کلیپ است که در مکتب پستمدرن، کارایی دارد، نه برای قصه و فیلمنامه سینمایی.
چه اینکه فیلمساز خواسته است از کنار هم قراردادن انباشتی از تصاویر و داستانکهای مختلف، ایده و محتوای «دعوت به صلح» را بهصورت تحمیلی و مکانیکی، به مخاطب بخوراند، درحالیکه اساساً مخاطب نمیتواند چنین پیامی را در ذات و درون اثر بیابد و بهنوعی، پیام فیلمساز، به فیلم منگنه شده است.
فیلم، نه از لحاظ «استراتژی» چندان اثر راهبردی است و نه از لحاظ «تاکتیکی» و «ابزاری» توانسته اثر بدیعی خلق کند.
اما در حد بضاعت کم خود توانسته برای اولینبار در تاریخ سینمای پس از انقلاب یک فانتزی را با مفهوم جنگوصلح آشتی بدهد، زیرا در دهههای گذشته، خصوصاً پس از جنگ هشتساله، سینمای فانتزی، از مفاهیم مقاومت و ستایش رزمندگان و… دور بود.
در دهه ۶۰ و پس از پایان جنگ در سال ۶۷، عدهای از فیلمسازان کودک، جامعه را از شرایط جدی جنگ و دفاع مقدس، به سمت «فیلمهای فانتزی از جنس دیزنی» بردند و نتوانستند در فانتزی کودکانه که اساس آن آرمانخواهی است، کودک و نسل جدید را معرفی کنند. دفاع مقدس، اتمسفری ایجاد کرده بود که جامعه بزرگ و بالنده شده بود، اما سینما نتوانست از آن ظرفیت و آرمان، بهرهای ببرد و ترجیح داد به «فانتزی و خیال و وهم منفی» پناه ببرد.
گفتنی است که نوجوان، منطق خیر و شر را میفهمد زیرا نوجوان ذاتاً آرمانگراست و حس کنجکاوی و حقیقتطلبی دارد و اگر به منبع اقتدار و حقیقت، یعنی فلسفه جنگ، نزدیک بشود، آرام میگیرد؛ لذا مأموریت فیلم فانتزی، ایجاد تعلیق است، به این دلیل که تعلیق ایجاد کنجکاوی کرده و فکر مخاطب را حرکت میدهد اما حقیقتطلبی، آن را کنترل میکند.
با این اوصاف، فیلم «داستانهای هزار و یک روز» (افسانه بُناسان، غول چراغ جادو) تا حدودی موفق شده است از حیث «تاکتیک و ابزار» طعم فانتزی را به مخاطب کودک بچشاند، اما از حیث «استراتژی»، چندان اثر مقبولی نیست زیرا «فانتزی مقاومت» را به «فانتزی صلح» تقلیل داده است. این اثر میتوانست یک پروپاگاندای تمامعیار برای ترغیب به مقاومت برای قشر نوجوان باشد، آن هم در شرایطی که کشور ایران، به محور مقاومت در منطقه تبدیل شده است، اما فیلمسازِ پژوهشگر عرصه دفاع مقدس، ترجیح داده است نسخه «آسیبشناسی از جنگ» و «دعوت به صلح» را تجویز کند که البته باید پرسید واقعاً چنین تجویزی، چه فائده و دستاوردی دارد؟!
به عبارت بهتر، ژانر کودک و نوجوان، از اساس، محل مناسبی برای آسیبشناسی از جنگ نیست، زیرا «آسیبشناسی» وقتی جواب میدهد که فیلمساز، قبل از آن، از خود «جنگ» و اهمیت آن سخن گفته باشد؛ لذا وقتی نوجوان ایرانی، هنوز بر روی پرده نقرهای، تصویری درست از فلسفه جنگ و دفاع مقدس، ندیده و خود را با رشادتهای رزمندگان، همسو نیافته است، آسیبشناسی از جنگ، چه آوردهای دارد؟!
فیلمساز، مخاطب را به موزه صلح در شهر وین اتریش و سپس موزه صلح در ایران دعوت میکند و نگاهی سطحی و ساده به مقوله «صلح» دارد.
پُرواضح است که هر جنگی میتواند عامل بهوجودآمدن فاجعه باشد و از این منظر دوران هشتساله دفاع مقدس نیز خالی از فجایع انسانی نبوده. اما باید توجه داشت که فیلم سینمایی «داستانهای هزار و یک روز» با تمرکز بیش از حد خود بر ضایعات جنگ و تصویرسازی از ادامه مصیبت نمایی هیروشیما و.. به دنبال مقصود دیگری است.
فیلم نخواسته کاملاً به یک فیلم «بحران» یا «سینمای فاجعه» تبدیل شود. اما با ادای دینی به تاریخ سینما و مثلاً فیلم «فهرست شیندلر» اسپیلبرگ و یا فیلمهای ایرانی مانند فیلم سینمایی «هزار و یک سیب»، «همه مادران من» و «زمزمه با باد»، سعی کرده روایت زندگی و حیات مردمان پس از فاجعه شیمیایی و اتمی باشد و با آنها یکصدا شود.
اما مایههای رقیق «ضدجنگ» در این فیلم، اینگونه بازنمایی میشود که مثلاً در کشتار و تیرهروزی جنگیدن، چه به حق و چه باطل، هیچ چیزی عاید مردم نمیشود، لذا تعریف جنگ و مقاومت به «تنازع بقا» تقلیل یافته و دورهای شکل میگیرد که هویت شخصی و جامعه نه بر پایه آموزههای دینی و تعریف از دشمن و نه حتی ایدئولوژی، بلکه صرفاً در فرار از هلاکت و داشتن زندگی بهتر، رخ مینماید.
طوری که بنابر نریشن «سارا» در فیلم «داستانهای هزار و یک روز»، جنگ ایران و عراق، صرفاً بر سر یک رود بود و نباید دو طرف به هم تیر میانداختند! و نهایتاً از زبان پرویز پرستویی این پیشنهاد داده میشود که در کنار اروندرود و «انبار رؤیاها» (سولهای که در زمان جنگ، تیرهای فراوانی به آن خورده)، پارک و شهربازی ساخته شود! حتی از منظر فیلم، تفاوتی میان بلایای طبیعی مثل سیل، با بلای انسانی مثل جنگ، وجود ندارد!
ازاینرو در اتمسفر فیلم، «جنگ» بهمثابه «نکبت دائمی» و «تهی از ایدئولوژی» و «محو معنویت» تعریف میشود، طوری که تمام مناسبات انسانی و عقلانیت و عواطف و.. را از بین میبرد و بیآنکه «خیر و شری» وجود داشته باشد، جنگ، بهعنوان «ماشین قربانی» معرفی میشود که همه چیز را از بین میبرد و به ضایعات تبدیل میکند، همان عنوانی که در جامعه پس از جنگ جهانی اول و دوم به «ضایعات جنگ» (Casualties Of War) مشهور است.