سوره سینما : پس از شهادت مرتضی آوینی در روز بیستم فروردین سال ۱۳۷۲، با پیشنهاد شاعران، نویسندگان و هنرمندان حوزه هنری به مقام معظم رهبری، این روز به عنوان «روز هنر انقلاب اسلامی» نام گذاری شد. دوسال پیش در همین ایام سیمای جمهوری اسلامی با برنامهای متفاوت تلاش قابل توجهی در شناخت سید مرتضی به مخاطبان و خصوصا قشر جوان داشت. ویژه برنامهای سه قسمتی با نام «مجاهد» که به همت گروهی از برنامه سازان جوان خارج از سازمان صدا و سیما ساخته و در این ایام روی آنتن رفت. «مجاهد» تلاش کرد تا با کلیشه زدایی از روایتهایی که پیرامون شخصیت آوینی میشود روایت متفاوتی را از زمانه، زیست و تحول این هنرمند شهید را به مخاطب خودش نشان دهد. حالا با گذر از دوران کرونا بد نیست به بهانه هفته هنر، نگاهی به یکی از متنهای جذاب این برنامه در رابطه با دو مقطع تحول و شهادت سید مرتضی داشته باشیم:
«سه و سی دقیقهی بعدازظهرِ ۲۱ فوریهی ۱۹۶۵ بود که پرستارها، روی یکی از تختهای بیمارستانِ دانشگاه کلمبیایِ نیویورک ملحفهای سفید کشیدند. صحبتهای درِ گوشی در راهروی بیمارستان میگفت سه مهاجم از فرقۀ امت اسلام، ۱۵ گلوله را به سمت مردی سیاهپوست بنام حاج مالِک الشَباز، که ساعتی پیش از آن در منهتن، مشغول سخنرانی بوده، شلیک کردهاند.
مالک الشباز نامِ جدیداش بود. او را به نامهای دیگری هم میشناختند. مالکوم لیتِل یا مالکوم ایکس. آنهایی که با او دمخور بودند خوب میدانستند، این اتفاقات برای مالکوم، اولین بار نیست که روی میدهد. از آتش زدنِ خانهاش توسط کوکلسکلانهای نژادپرست یا قتل پدرش در کودکی. از بزهکاری و از هم پاشیده شدنِ خانوادهاش در نوجوانی تا و به زندان افتادنش در جوانی. از مسلمان شدن و آشنایی با فرقۀ امت اسلام و الیجا محمد تا جدا شدن از این گروه به خاطرِ انحرافات عقیدتی و رسوایی جنسیِ الیجا. از بمبگذاری در خانهاش تا ترورهای ناموفق و تهدیدهای راهوبیراه. از سخنرانیهای پرحاشیهاش برای سیاهپوستان تا رفاقتِ پر فراز و نشیباش با محمدعلی کِلی.
مالکوم ایکس روی پایاش بند نبود. آنچیزی که پیاش میگشت را نه در مُشت گره کردهی جنبش مدنی سیاهپوستان پیدا میکرد نه در مسلکِ بهظاهرمسلمانهای گروهِ الیجا محمد. او دنبالِ اتفاقی بود برای تغییر. برای بهتر شدن. برای همین هم با دیگر مسلمانهای آمریکایی ارتباط گرفت و پس از چندی تصمیم گرفت خودش را به مکه برساند. او، درحالیکه مالکوم ایکس صدایش میکردند به حج رفت و اندکی بعد، حاج مالک الشباز برگشت. ترجیح داد اسمورسماش را در میقات جا بگذارد تا آنچه سالها در پیاش بوده را پیدا کند. وقتی که برگشت، هم اسمی جدید داشت، هم رسمی جدید. رسمی که از طرفِ مخالفانِ متعددش، فقط تا ساعت سه و سی دقیقهی ۲۱ فوریه ۱۹۶۵ تحمل شد، نه بیشتر.
*
هشت و سی دقیقهی صبح ۲۱ فروردینِ ۱۳۴۳ بود که جلال وارد شهر مدینه شد. یکسال بعد از سفرِ حجِ مالکوم. آلِ احمدِ هم آمده بود تا در میقات چیزی جا بگذارد و ببیند چیزی که سالها در پیاش بوده را میتواند در مکه پیدا کند یا نه. جستوجویاش سالها بود که بینتیجه مانده بود. نه توانسته بود، آنرا در محیطِ خانوادهی سنتیاش پیدا کند نه در دودِ غلیظِ کافههای روشنفکریِ تهران. نه حزب توده توانسته بود برای جلال کاری کند نه معاشرینِ بهظاهر فرهیختهاش. هرچه میگشت کمتر پیدا میکرد و هرچه جلوتر میرفت کمتر میرسید. تا آن وقت، هم «در خدمت و خیانتِ روشنفکران» را نوشته بود، هم «غربزدگی» را، اما اینها برایش کافی نبودند. تا اینکه گذارش افتاد به میقات. و بعد از آن بود که میقاتِ دیگری را در نهضتِ اسلامی دهه ۴۰ دید. آنچنان که در نامهای به امام خمینی نوشت: «فقیر، گوش به زنگ هر امر و فرمانیست که از دستش برآید.» هرچند که مرگِ زودهنگاماش در ۱۸ شهریورماه ۴۸ در اَسالِم مانع شد از تماشای نورِ انقلابِ اسلامی.
نورِ انقلابِ، هرچند که نصیبِ جلال نشد اما سایهها و سیاهیهایی را کنار زد تا کسانی شبیه به جلال مسیر را بیابند. کسانی شبیه به مرتضی، که در پیِ چیزی ورای زندگی عادی میگشتند. مرتضی، تا پیش از انقلاب، بیهیچ ترس و واهمهای هرآنچه فکر میکرد دعوی حقیقت دارد را تجربه کرده بود. باهرکس که فکر میکرد چیزی برای عرضه دارد نشسته بود به صحبت کردن. هر کتابی که فکر میکرد چیزی در چنته دارد برای یادگرفتن خوانده بود. اما افاقه نمیکرد. چیزی کم بود. او هم در زمرهی کسانی بود که نتوانسته بود آن چیزی که در پیاش میگشت را بیابد و میدانست باید آنقدر برود تا مسیر را پیدا کند. نورِ تابندهی ۵۷ و چهرهی امام خمینی که روی شیشههای عینکاش نقش بست، نگاهش افتاد به جایی که در تاریخ ایستاده. فهمید باید کجا برود تا آنچه در پیاش بوده را پیدا کند. جایی در میانِ دشتِ فکه که بالاخره در بیستم فروردینماه ۷۲ به آن رسید. جایی که آدمهایی حقیقتطلب و خستهگی ناپذیر شبیه به او، شبیه به جلال و شبیه به مالکوم آن را بالاخره پیدا خواهند کرد.
تاریخ ثابت کرد که شُعاعِ پرتابِ آن هزار و چند ساچمهی مینِ والمِری، محدود به گسترهی اندکی از دشتِ فکه نبود. ترکشهایی که اقبالِ تحمیل شدن به تنِ او را پیدا نکردند، از فردای صبح روزِ بیستمِ فروردین ۱۳۷۲، خودشان را صفیرکشان به صفحاتِ پُرزرق و برقِ یادنامهی مجلات و تصاویرِ مستندهای یادبود رساندند. البته با روی دیگری از تخریبگری. حالا آنها «ما» شده بودند و مردی که تا همین چند وقت پیش، سعی در پنهان کردنِ ناماش داشتند، «مرتضی».
مرتضی، واژهای شد پُرتکرار میانِ حرفهایشان. حالا دیگر هر کسی از گردِ راه میرسید، با گذاشتنِ یک «مرتضی» در ابتدای جمله، سُفرهی دلاش را باز میکرد به خاطرهبازی و خاطرهسازی. عدهای از آنها که از مرتضای ساختگیشان حرف میزدند، همان روزنامهنگارانِ پیش از بیستمِ فروردین بودند که قلم را جای قداره به روی نامِ و افکار آوینی میکشیدند و جوابیه پشتِ جوابیه برایش صادر میکردند.
عدهای هم، همان حُضارِ نامآشنای سمینار بررسی سینمای پس از انقلاب بودند که در سال ۷۱، هرچه از دهانشان درآمد نثارش کردند. چه کسی فکرش را میکرد، پُشتمیزنشینهایی که به هر دری میزدند که او مستند نسازد یا اگر ساخت، نتواند تدویناش کند و اگر تدوین کرد، نتواند پخشاش کند، روزگاری پشتِ میز مصاحبه و روی صندلی خاطرهگویی بنشینند و در رثای اندیشههای آوینی برایمان سخنرانی کنند؟ چه کسی فکرش را میکرد، آدمهایی که در تمامِ زندگیشان، او را چند دقیقه بیشتر ندیده بودند، خودشان را یارِ غارِ او معرفی کنند و در مقیاس قدِ کوتاه خود او را تقلیل دهند و عُرفی کنند.
اینطور بود که سال به سال به تعدادِ «آوینیدوستها»ی تازه وارد، افزوده میشد. از حقوقبگیرهای بخشنامه صادرکُن تا همنشینهای معاشرتهای یک دقیقهای و مخالفانِ دوستنمای بعد از این. آوینیِ آنها هربار به تعدادِ لازم و به ضرورتِ بحثِ پیشرو ساخته و احضار و تکثیر میشد. به سادگی و با گفتنِ چند جمله، انحصارِ میراثِ او را به نامِ خود میزدند، مبادا که این میراثِ ارزشمند به دستِ کسی برسد. اما کمتر کسی یادش بود وقتی همه سرگرمِ دیدن و خواندنِ یادنامهها و برگزاری مراسمهای متعددِ سالگرد هستند، سراغِ آنچه از آوینی باقی مانده بود برود.
اصلِ مطلب، میانِ هیاهوی بسیارِ هیچاندیشان گُم شد. اصلِ مطلب این بود که آوینی، بیش و پیش از هرکاری، مینوشت و مکتوب میکرد. اگر سروصدای ترکشهای مزاحم اجازه میداد میشد به جای گوش سپردن به خاطراتی که هربار تغییر میکردند و عجیبتر از قبل میشدند، به نوشتههایش سر زد. یادداشتها و نقدها و کتابهایش را خواند و زیرِ جملاتِ مُهم خط کشید برای مرورِ مجدد. میشد برای ملاقاتِ بیواسطه با سید مرتضی، همان مرتضایی که خود معترف به تغییر و طی کردنِ مسیری پُرپیچوخم در زندگیاش بود، به نوشته ها و فیلمهایش رجوع کرد. میشد! اگر ترکشهایی که اقبالِ تحمیل شدن به تنِ او را در بیستم فروردینِ ۷۲ پیدا نکردند، اجازه میدادند.»
نویسندگان: مهدی اباذری، سعید شیرخانی، علی نیکجو