سوره سینما– پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۴۱
۴ اکتبر ۱۹۶۲
پاریس
… فردا آخرین روز کنفرانس است. شنبه و یکشنبه هم تعطیل. و از دوشنبه کار داخلیمان شروع میشود. تا به حال در اختیار یونسکو بودهایم. کارمان سبکتر خواهد شد. «آزرم» هم میرود به گشت دور فرانسه و بازدید از مدارس و موسسات فرهنگی. میماند این حضرت «جیم». هم اتاقیم. یعنی یک اتاق دوبله است با دری در وسط. اگر میتوانستم یک اتاق دیگر گیر بیآورم،… ولی نه حال اسبابکشی مجدد هست و نه بیش از اینها میشود خرج مسکن داد.
از آنجا که درآمدیم رفتم سینما. یک فیلم ژاپنی. همان حوالی «مون پارناس». فیلمی سیاه و سفید به اسم جزیره لخت و بلیط سه فرانک و هفتاد و پنج. سینما خلوت بود و فیلم صامت. نوعی لال بازی. لابد به جست و جوی بازار خارجی. اما عجب فیلمی بود. در نهایت سادگی، به نهایت قناعت، نهایت تاثیر را ایجاد کرده. تنها صدای فیلم، مزقان زمینهاش بود، با گاهی آه و اوه و نالهای، یا هق هق گریهای، یا فریاد شادی و خنده. و آدمها هرکدام، عین سنگ، کارشان را میکردند. و فاجعه، در همین کار مداوم و مکرر. «سیزیف» سگ کیست؟ جزیرهای بود بسیار کوچک و خشک و لخت. و خانوادهای بر آن مسکن گزیده. زن و مردی و دو کودک. هفت و هشت ساله. و کومهای و کشت لوبیایی. که برای آبْیاریاش باید از جزیره مجاور آب آورد. با یک قایق و چند بشکه. و با پیاله، آب پای بوتهها ریختن. و هر روزه، و مرتب. تابستان است و فصل بیباران. و کشت صیفی. و بچهها، یکی مدرسه میرود؛ به همان جزیره مجاور. و دیگری، خانه میماند. به کمک پدر و مادر. تا یکی از دو کودک بیمار میشود. بزرگتره. و تا پدر طبیب را برساند او مرده. و مراسم دفن. و بدرقه هم مدرسهای ها، که از جزیره مجاور میآیند. و زاری مادر. که آب را برمیگرداند و بوتهها را میکند. و مویش را. و پدر، که فقط ساکت است و بغض کرده. او که پیش از این، برای یک سطل آب که میریخت، چنان کشیده به زن میزد که نقش بر زمین میشد. حرکات، سنگین و آرام و کند؛ چرا که مکرر، و خالی از هر نوع تفنن و سرگرمی یا زینت و آرایش. موسیقی، آوای تکسازی بود ژاپنی و گاهی، همخوانی چند ساز. میشد گفت فیلمی مستند از ادب ژاپنی، در کشت و خوراک و خرید و فروش و سوگ و سرور. ولی مگر احساس میکردی که یک مستند است؟ درست غمنامهای. و تکیهاش بر اعمالی که روزانه تکرار میشود، برای گذران یک زندگی فقیرانه. و فاجعه، که یکبار آمد و رفت، در مقابلش، اصلا وزنی نداشت. رفت و آمد به جزیره مجاور، آب آوردن، پارو زدن، بچه را از مدرسه برگرداندن، با پیاله آب پای بوتهها ریختن،… و از نو. پوست «سیزیف» را کنده بود. کاش «[آلبر]ّ کامو» زنده بود و میدید.
سفر فرنگ، جلال آل احمد، انتشارات فردوس