سوره سینما – چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۴۱
۱۷ اکتبر ۱۹۶۲
پاریس
… و اما دیشب. رفتیم به کلوب سینما.کوچه اولم. به نفری دو فرانک و یک. کارت ورودی را کاظمی بهمان داده بود. شب مخصوص مستندهای روسی بود. و همهاش کار رومن کارمن. خبرنگار عکاس روسی در جنگهای داخلی اسپانیا. ژرژ سادول آمد معرفیاش کرد و کف زدنها. و بعد، خودش مختصری گفت به روسی. و ترجمه. که چطور فیلم میگرفته و با چه ابزار ناقصی و چه وقت کمی و چه دشواریها و از این قبیل. پیرمردی سرخرو و ریزه، با موهای سفید. و قسمت اعظم فیلمهایش از اسپانیا. و از نو دیدم که کار آنجا را هم، حضور مدام داس و چکش خراب کرده. و تظاهری که به آن میکردهاند و شور رمانتیکی که در روشنفکر جماعت فرنگ آن دوران بود، در روسوفیلی. و بیچاره ژید، که در ۱۹۳۶، آن کتاب [بازگشت از شوروی] را نوشت و آن همه فحش خورد. یک جا روی بستههای سلاح، که در مادرید میبستند، برای جبهه، برچسب زده بودند «استاخانوف». و فیلمبردار، چه اصراری داشت در مدام دوربین را روی داس و چکش برگرداندن، یا روی عکس استالین، به دیوارهای مادرید برود و هی مشتهای گره کرده را میآورد در پلان اول. که انقلاب اکتبر است که او فرصت فیلمبرداریاش را نداشته. چون کودکی بوده. و یک جا دوربین را آورد روی آندره مالرو و سارتر، که بغل دست هم نشسته بودند در صفی از صفوف کنگره نویسندگانی که در همان ایام بلافصل قبل از شکست، در مادرید دایر بوده. یعنی میخواست بگوید که از همان وقت میدانسته که علامت نبوغ، در پیشانی حضرات، تتق میزده؟ نه. یعنی که مالرو الآن وزیر اطلاعات دوگل است. سارتر هم با آن چشمهای بدجوری چپ جوانیاش، طرداً للباب، بغل دست حضرت افتاده. گرچه آلکسی تولستوی هم بود. و یک فهرست از شعرا و نویسندگانی، که در همان میدان جنگ، کشته شده بودند. با لورکا در بالای فهرست. و فیلم، صامت بود. اما صدایی به آن افزوده. که یعنی «ساوند افکت». بیست تکهای از اسپانیا بود. کوتاه کوتاه. از مادرید و بارسلون و غرناطه و الواسط (=آلباست) و دیگر شهرها. و انگار که به آدمها پول داده بودند که جلوی دوربین تیراندازی کنند یا هردود بکشند. یک تکهاش مربوط بود به سربازخانهای به اسم «کارل مارکس» که حضرت فیلمبردار اصلا واردش نشد تا ببینیم سربازهای جمهوریطلب، در چه حال و روزگارند. همان دیوارهای بیرونی را نشانمان داد و تابلوی اسم را. و جوری بود که خود فیلمبردار، در آخر سآنس آمد که میبینید اینها مال آن وقتها است که این فن شریف، خیلی مبتدی بود… والخ. اما قسمت بعد، که از چین بود، دیدنی بود. گرچه بسیار کوتاه. با سعی در باز کردن فیلم، عین نقاشیهای چینی. دوتا شاخه بامبو، کج شده توی رودخانهای و آن وسط، قایقی دراز و سرپوشیده و نوک برگشته، و آن طرف رود، درختی بر سر تپهای موجدار و ابرمانند و خانهای بغلش… والخ. و ابرها در آسمان و شالیزارها و جنگلها و شهرها، با بامهای کشیده و دیگر چینی مآبیها. خوب بود. چین را آرام و عمیق درآورد. عین اقیانوس. و خالی از تبلیغات و هردود و مشت گره کرده. در سآنس بعدی، قرار بود از جنگ لنینگراد و محاکمه نورمبرگ، تکههایی بدهد که حوصلهاش را نکردم. این تحملها، بدجوری محتاج جوانی است و بیخبری. گزارش امری را دیدن یا شنیدن، که پس از گذر ایام، کنه مطلبش برایت کشف شده -یا گمان میکنی شده- و حالا دیگر نمیتوانی به گزارش شکسته بسته آدم دست و پا بستهای اکتفا کنی… والخ.
سفر فرنگ، جلال آل احمد، انتشارات فردوس