سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۲۶ فروردین ۱۴۰۲ در ۷:۲۹ ب.ظ چاپ مطلب
آوینی به روایت آوینی/ قسمت چهارم

قصه‌های مجید؛ «دوستت دارم، ایران!»

Ghesehaye-Majid

به بهانه شهادت سیدمرتضی آوینی، سید شهیدان اهل قلم، هفته هنر انقلاب و درگذشت تلخ کیومرث پوراحمد، یادداشت خالق مجموعه «روایت فتح» را بر «قصه‌های مجید» بخوانید. یادداشتی که آوینی در آن گریزی به «نیاز» داوود نژاد و «رسالت» عقاد می‌زند تا منظومه فکری خودش را بهتر توضیح دهد.

سوره سینمامحمدعلی حیدری : اینکه «قصه‌های مجید» هویتی کاملاً ایرانی دارد بیش‌تر به‌ساختار سینمایی سریال باز می‌گردد تا جوهر داستانی آن. نمی‌خواهم رابطه‌ی این سریال را با قصه‌های آقای مرادی کرمانی انکار کنم، بلکه می‌خواهم بگویم که روایت آقای پوراحمد از «قصه‌های مجید» کاملاً متعلق به خود اوست. شکی نیست که این تنها یکی از صورت‌های سینمایی متعددی است که داستان‌های آقای مرادی کرمانی می‌توانست به خود بگیرد. اگر «مجید» کرمانی بود و نه اصفهانی، چه روی می‌داد؟ بدون تردید جذابیت کار کم‌تر می‌شد، اما باز هم به جوهر سینمایی آن لطمه‌ای وارد نمی‌آمد. کارهای پیشین آقای پوراحمد گواهی بر این مدعا هستند. او در شیوه‌ی کار خویش استقلال دارد و مقلد سینمایی هیچ فیلمساز دیگری نیست، اما به هر تقدیر، کاری که او کرده است قابلیت شگفت‌انگیز سینما را در قبول فرهنگ‌ها و هویت‌های گونه‌گون نشان می‌دهد.

آقای پوراحمد «جوهر سینما» را در اختیار دارد و این امری نیست که تصادفاً روی داده باشد؛ سینما به این آسانی‌ها مسخر فرهنگ‌های دیگر نمی‌شود. در میان فیلم‌هایی که در سال‌های اخیر اکران شده‌اند تنها «نیاز» را می‌شناسم که به اندازه‌ی «قصه‌های مجید» ایرانی بوده است، چرا که «نیاز» هم با تقرب به همان تکنیکی که آقای پوراحمد در اختیار دارد ساخته شده است. مهم همین تکنیک است که به فضا و هویت داستان امکان ظهور می‌دهد و اگرنه، چه بسیار داستان‌های خوبی که در همین مرحله‌ی دگردیسی از بین رفته‌اند.

در «فاصله‌ی بین سناریو و فیلم» یک مرحله‌ی دگردیسی وجود دارد. در این مرحله است که فیلم تعین پیدا می‌کند. الان برای تماشاگران سریال «قصه‌های مجید» بسیار دشوار است که مجید و یا بی‌بی را در چهره‌ای دیگر تصور کنند، اما این واقعیتی است که اگر «قصه‌های مجید» به دست هر کارگردان دیگری می‌افتاد، این دو شخصیت چهره‌هایی دیگر به خود می‌گرفتند و فیلم فضای دیگری پیدا می‌کرد. در این مرحله‌ی دگردیسی که «کرم ابریشم سناریو» به «پروانه‌ی فیلم» تبدیل می‌شود، کارگردان همه‌کاره است. این اوست که به بی‌بی و مجید «موجودیتی سینمایی» می‌بخشد. در دنیای داستان، مجید فقط یک اسم است که در کنار بی‌بی، که او هم موجودیتی فراتر از یک اسم ندارد، زندگی می‌کند. خواننده‌ی داستان مجاز است که چهره‌های بی‌بی و مجید و فضای زندگی آنها را در عالم خیال بپرورد و بنابراین، این دو نفر می‌توانند به تعداد خوانندگان قصه‌های خویش چهره‌هایی متفاوت پیدا کنند؛ چهره‌هایی مجرد که هرگز وضوح و تشخص عکس‌ها و تصاویر را ندارند. اما وقتی مجید داستان، در چهره و رفتار هنرپیشه‌ای که اکنون نقش مجید را بازی می‌کند انحصار می‌یابد، دیگر امکان تخیل از بیننده دریغ می‌شود. در نزد اغلب کسانی که فیلم «رسالت» (محمد رسول‌الله) را دیده‌اند، یاد حضرت حمزه ـ عموی پیامبر ـ متلازم با تجسم چهره‌ی آنتونی کویین است؛ این خصوصیت سینماست و مثل هر امر دیگری در این عالم، چه بخواهیم و چه نخواهیم، با خود حدود و اقتضائاتی دارد که از آن نمی‌توان گریخت.

اما هر داستان حقیقت یا جوهری دارد که فیلم می‌تواند به آن نزدیک و یا از آن دور شود. بنابراین، می‌توان گفت که هیچ روایت سینمایی متناسبی از «جنایت و مکافات» وجود ندارد، حال آنکه درباره‌ی «هملت» شاید چنین نباشد. تماشاگران داستان فیلم را تعقیب می‌کنند، اما این هست که سینما ماهیتی متمایز از داستان دارد، اگرچه از جوهر داستان و داستان‌سرایی بهره می‌برد.

روایت سینمایی آقای پوراحمد از «قصه‌های مجید» نه تنها چیزی از اصل داستان نکاسته است بلکه اساساً از حد یک «داستان مصور» فراتر می‌رود. او با نزدیک شدن به روح داستان‌ها، مجید و بی‌بی و دیگر شخصیت‌ها، فضاها و وقایع را آن‌سان که در وجود خود می‌یافته، باز آفریده است و حاصل کار، یک زندگی است، واقعی‌تر از آنکه بتوان در وجود آن تردید کرد. اکنون دیگر هیچ‌کس دوست ندارد باور کند که مجید و مادربزرگش وجود خارجی ندارند؛ آنها وجود دارند، اما نه در زیر این آسمان و نه درون این خانه‌های دلگیر. نمی‌گویم در کجا، اما بی‌بی واقعاً هست و هنگامی که مجید ـ که او هم واقعا وجود دارد ـ در سفر دچار مشکلی می‌شود و کلاغ‌ها قارقار می‌کنند، با نگرانی به آسمان نگاه می‌کند.

آقای پوراحمد برای آنکه تا این اندازه به واقعیت نزدیک شود چه کرده‌ است؟ «قصه‌های مجید» تا آنجا واقعی است که تماشاگر عادی را به این اشتباه دچار می‌کند که هیچ تصرفی در واقعیت انجام نگرفته است. او نمی‌داند که دشوارترین کار در سینما دستیابی به این حد از «واقعی بودن و سادگی» است. واقعیت حیات انسانی نیز چنین است؛ ظاهری ساده دارد و باطنی رازآمیز. هیچ عارفی داعیه‌ی گشودن این راز را ندارد که هیچ، ذات عرفان همین حیرتزدگی در برابر راز عالم وجود است. نهایت معرفت آن است که همه چیز را همان‌طور که هست ببینیم. این کار از سینما بر نمی‌آید، اما سینما می‌تواند آیینگی کند، تا آنجا که تماشاگر به این اشتباه دچار شود که هیچ تصرفی در واقعیت زندگی انجام نگرفته است. این کار مستلزم تسخیر جوهر سینماست، زیرا همه چیز در فرایند تولید یک فیلم داستانی، ساختگی و تصنعی است. عموم فیلم‌ها قصد دارند که به چیزی فراتر از واقعیت دست پیدا کنند و سینما نیز از این توانایی برخوردار است که واقعیتی دیگر بیافریند، اما در عین حال از سینما بر می‌آید که چون آیینه‌ای صیقلی در برابر واقعیت قرار بگیرد.

آقای پوراحمد تکنیکی را می‌جسته است که او را با واقعیت یکی کند و این تکنیک را یافته است؛ با پرهیز از اسنوبیسم و احتراز از هر نوع مبالغه، و وفادار ماندن به سادگی واقعیت، هرچند بسیار سطحی و غیرسینمایی جلوه کند: شعرهای بی‌وزن و قافیه‌ای که مجید می‌گوید جزئی تجزیه‌ناپذیر از زندگی او به نظر می‌رسند، حال آنکه اگر «قصه‌های مجید» تا این حد به واقعیت سادگی نزدیک نشده بود، این شعرها و بسیاری دیگر از حالاتی که اکنون با شخصیت مجید در هم آمیخته‌اند به عناصری غیرسینمایی مبدل می‌شدند. مجید شخصیت خارق‌العاده‌ای دارد، اما در عین حال قهرمان و یا ضد قهرمان نیست. او با جرأت و شهامت بسیار به همه‌ی تجربیاتی که نوجوانانی در سن و سال او را به خود جلب می‌کنند دست می‌یازد، اما میزان موفقیت او در این تجربه‌های شجاعانه درست به اندازه‌ی تماشاگرانی است که فیلم را می‌بینند، نه بیش‌تر و نه کم‌تر. او شخصیت درخشان و بسیار دوست‌داشتنی و شگفت‌انگیز خود را از میان وقایعی بسیار بسیار ساده که در نظر اول مضامینی غیرسینمایی جلوه می‌کنند ظاهر می‌سازد، و همین است که زیباست. مجید در برابر زندگی تنهاست و جز بی‌بی کسی را ندارد، اما در عین حال میزان موفقیت و یا شکست او درست به اندازه‌ی دیگران است. دیگر بازیگرها نیز در «قصه‌های مجید» ادا در نمی‌آورند؛ آنها در نقش خویش زندگی می‌کنند. زشتی‌ها و ناملایمات وظیفه دارند که واقعیت زندگی را به مجید نشان دهند، واقعیتی که در عین سادگی، بسیار پیچیده و رازآمیز است. آقای پوراحمد واقعیت را با زندگی روزمره اشتباه نگرفته است و در عین حال تلاش نمی‌کند که راز واقعیت را در فیلم‌هایش کشف کند و بنابراین، در دام پیام‌زدگی نیز نیفتاده است. شاید حرف او این باشد که: «من داعیه‌ی بیان معانی بزرگ ندارم، اما می‌دانم که راز، هرچه هست، در همین واقعیت هستی نهفته است که ما در آن حضور داریم. بنابراین، خیلی ساده تلاش می‌کنم همه‌ی حجاب‌ها و موانعی را که مانع از مشاهده‌ی واقعیت می‌شوند کنار بزنم و به واقعیت محض دست پیدا کنم.»

«قصه‌های مجید» ریتم آرامی دارد و سال‌های سال از عالم «پلنگ صورتی» و «تام و جری» دور است. زیبایی‌اش در سادگی است و نزدیکی به واقعیت، و مثل آیینه‌ای است که در برابر زندگی خودمان قرار داده‌اند. و با این‌همه، سخت جذاب است.

طاق ضربی، هشتی، حوض، پاشویه، باغچه، بهار خواب… و لهجه‌ی شیرین اصفهانی که مثل کاشی‌های مسجد شیخ لطف‌الله زیباست. می‌بینم که با «قصه‌های مجید» همان‌همه انس دارم که با خانه‌مان، با برادر کوچک‌ترم و با مادربزرگم که همه‌ی وجودم، حتی خاطرات فراموش‌شده‌ام را در چادر نمازش می‌یابم، در صندوقخانه و در ته صندوقچه‌اش که مکمن رازِ ایران زمین است. و در درون بقچه‌ای که بوی تربت کربلا می‌دهد و مرا نه به گذشته‌های دور، که به همه‌ی حضور تاریخی‌ام پیوند می‌زند. «بی‌بی» همان پیرزنی است که خانه‌ای به اندازه‌ی یک غربیل داشت، اما به اندازه‌ی یک آسمان آفتابی، مهربان بود؛ همان پیرزنی که چارقدش بوی عید نوروز می‌داد. «یادت باشه، آقا مجید! مقصد همین‌جاست.» و این سخن را «محمود آقا» می‌گوید که شغلش رانندگی است، یعنی شغلی که اقتضای طبیعی‌اش، شتاب‌زده از مقصدی به مقصدی دیگر رفتن است. چقدر ایرانی است! چقدر شبیه پدر من است که اتومبیلش را در گاراژ می‌گذارد و صبح‌ها پیاده سر کار می‌رود تا از بوی کوچه‌ها محروم نماند، کوچه‌هایی که بعد از یکصد و پنجاه سال غرب‌زدگی هنوز از بوی یاسِ درختی و اقاقیا خالی نشده‌اند… و من همان مجیدم. و مجید هم «ملک محمد» است و هم «حسن کچل». دلم می‌خواهد «قصه‌های مجید» را تنهای تنها تماشا کنم تا ناچار نشوم که جلوی گریه‌ام را بگیرم. دوستت دارم، ایران!