سوره سینما – محمدحسن موحدی: شاید «جنگل پرتقال» را بتوان از حیث سوژهای که کار کرده است، در بین فیلمهای خوب سینمای یک دهۀ اخیر دید؛ زیرا که انتقاد به هر جامعهای در بستر فیلم مشکلات زیادی را برای عوامل ایجاد میکند و این موضوع دربارۀ جامعۀ هنری ما پررنگتر است؛ اینکه بتوانی جامعه هنری و مخصوصاً روشنفکر را به چالش بکشی، کمتر در سینمای ایران اتفاق افتاده است؛ چه اینکه جامعۀ روشنفکر ایرانی متاسفانه علاوه بر شعار آزادی بیان، به شدت در برابر انتقاد حساس است.
من میخواهم در این متن به عنوان یک روانشناس، «جنگل پرتقال» را از دید روانتحلیلی نگاه کنم و در این راستا هم از نظریۀ ساختارهای شخصیت فروید و هم نظریۀ کهنالگوهای یونگ استفاده میکنم.
فیلمنامۀ «جنگل پرتقال» را میتوان در قالب ساختارهای شخصیت فروید تحلیل کرد. شاید شخصیت «علی» یا «سهراب» بهاریان به نوعی بین «من» و «فرامن» تردد کند. «من» نماد عقلانیت اجتماعی است و «فرامن» نماد وجود آرمانی و وجدان است. اما ساختار دیگری در شخصیت فرویدی وجود دارد که محل تکانههای لذت و خشم است. در واقع آزارگری جنسی «سهراب» را میتوان جزو این نهاد دانست. نهادی که بدان ED گفته میشود و انگار روکشی که روی نهاد خشم یا لذت خود کشیده است نه من یا ego بلکه فرامن است. انگار آقای نمایشنامهنویس سعی میکند که فرامنی Super ego متورم را به نمایش بگذارد و ego یا من از بین رفته و عقلانیت از روی او برداشته شده است اما در سکانسهای پایانی فیلم ego که وظیفۀ مدیریت و سازماندهی نهاد خشم و لذت و فرامن (من آرمانی) را دارد، وارد شده و کار را دست میگیرد و سهراب بهاریان تصمیمی عاقلانه از نظر اجتماعی میگیرد.
اما از بُعد کهنالگوهای یونگ، به نظر میرسد شخصیت اصلی در نیمۀ اول فیلم «پرسونا»ی خویش را به نمایش میگذارد. «سهراب بهاریان» ( با بازی میرسعید مولویان) اگرچه معلمی سختگیر است و سختگیری او را به شکل اخراج پنج دانشآموز در سه روز میبینیم، اما ظاهراً مشکلی ندارد. فقط کمالگراست و توقعات بالایی از دانشآموزان خود دارد. هرچند که نیمۀ دیگر او را در اهمالکاریاش برای آوردن مدرک تحصیلی خود برای مدرسه میبینیم. اتفاقاً همین کمالگرایی و اهمالکاری هم از اجرای نمایشنامه او جلوگیری کرده است. «پرسونا»ی «سهراب بهاریان» همین است یعنی یک الگوی اجتماعیای که برای دیگران ساخته است و اتفاقا بسیار فرهیخته به نظر میآید. اما وقتی مدیر از او میخواهد که مدرک تحصیلیاش را بگیرد و او مجبور است به شهر تحصیلش برگردد، با نیمۀ درونی او برخورد میکنیم. ورود او به شهر تنکابن برای گرفتن مدرک تحصیلیای که اهمالکارانه چند سال از گرفتنش میگذرد، انگار راه ورود به دنیای درون اوست. حالا او انگار به واقعیت خود نزدیک میشود و دیگر با آن نقاب اجتماعی فرهیخته و باسواد روبرو نیستیم. اتفاقاً به درستی هم نام گذشته او یعنی «علی» را میشنویم. به نظر میرسد صحنۀ روبرویی او با «مریم» دختر عاشقپیشۀ سالهای دانشجویی، نقطۀ عطف مواجهه کهنالگوی «پرسونا» با واقعیت است. در ابتدا حتی این کهنالگو خاطرات جعلی میسازد و سعی میکند به درون فراموش شده دروغ بگوید اما در سکانس روبرو شدن «مریم» با «علی» (سهراب) روبرویی این دو ساختار شخصیت به اوج میرسد. بعد از این صحنه است که ما شاهد شخصیت واقعی او هستیم. کاراکتری که در آن نقاب از روی صورت برداشته شده است. روبرو شدن با خود واقعی که به نوعی آزارگر هم بوده است، دردناک است و ما میبینیم که علی پس از مدت زیادی ترک الکل، دوباره مصرف میکند و اتفاقاً همین مصرف الکل کلیه قید و بندهای فرد را برمیدارد و او نمایشنامهای را که برای هیچکس تا به حال تعریف نکرده است، ناگهان برای عدهای از دانشجویان غریبه در مهمانی تعریف میکند. البته در واقعیت هم چنین است، استفاده از الکل قید و بندهای فرد را برداشته و عقلانیت اجتماعی او را از بین میبرد. بعلاوه چیز دیگری که در شخصیت «علی بهاریان» به درستی جامعۀ روشنفکری میبینیم، خودشیفتگی است. البته شاید اینکه او میخواهد در چهارچوب کمالگرایانه خود هم پیش برود، بیتاثیر نیست؛ چه اینکه او حتی نمایشنامهنویسان همکلاسی خود را به تمسخر میگیرد و جایگاه خودش را با آنها مقایسه میکند و اگر در قالب نظریه کهتری-مهتری آلفرد آدلر بدان نگاه کنیم، او دوست ندارد در جایگاه کهتر(کوچکتر) قرار گیرد و سعی میکند با جبران و تمسخر همکلاسیاش که حالا در تنکابن کارگردان مشهوری است، خودش را به جایگاه بزرگتر برساند. اما در نیمۀ آخر فیلم شاهد هستیم همان همکلاسی کارگردان به او ابراز لطف میکند.
سکانسهای پایانی فیلم به نوعی مواجهه، پذیرش و آشتی «علی» با «سهراب» است. در واقع در آغوش کشیدن پرسونا و خود واقعی فرد که در زیر آن پنهان شده است. بخشش «مریم» میتواند «سهراب» را با «علی» واقعی که از آن به دلیل اشتباهات و آزارگریهایش فراری بود، آشتی دهد و برای این موضوع ارزشمندترین چیز را باید وسط گذاشت. صفحۀ موسیقیای که یادگار پدر است. «سهراب» جایی میگوید: «از این شهر که رفتم، یک روز خوب هم نداشتم و اگر تو مرا نبخشی، حالم خوب نیست»؛ آری انگار فاصله نقاب اجتماعی با خود واقعی در همین بخشش نهفته است و اگر او بخشیده نشود، حالش خوب نخواهد بود. سکانس آخر، عبور او از الموت انگار عبور از همان پرسوناست. عبوری که سخت است و فقط با پاترول رخ میدهد. عبوری که گذشته را در خود نهفته میکند و اتفاقاٌ خاطرات گذشته آزارگر قرار است از ایران برود.
اگرچه فیلمنامۀ «جنگل پرتقال» را از حیث نقد اجتماعی و حرکت در تحلیلهای روانکاوانه میتوان ستود و به نظر میرسد راه را به درستی رفته باشد؛ اما در اجرا به شدت با ریتمی کند و آزاردهنده همراه هستیم به طوریکه حتی تغییر لوکیشنهای مختلف در فیلم و یا چیدمان زیبای صحنه هم نمیتواند از خستگی مخاطب جلوگیری کند. نیمۀ ابتدایی فیلم بیش از حد کش آمده است و تا بخواهد مخاطب را وارد فضای دراماتیک و درگیری حسی کند، زمان زیادی میگذرد. به همین روی، مخاطب درگیر نشده ترجیح نمیدهد که روی صندلیها برای ادامۀ تماشای فیلم بنشیند. حتی نیمۀ دوم فیلم هم که بعد از گذشت از نقطۀ عطف رخ میدهد، آنچنان میخکوبکننده نیست.
در واقع دربارۀ «جنگل پرتقال» میتوان گفت: محتوایی خوب در فرمی بد عرضه شده است.