سوره سینما – محمد صابری : یک روز، یک ساعت، یک لحظه و یا یک آن، حتماً در زندگی هر کسی یافت میشود که پاکشدنی نیست. یک روز، یک ساعت، یک لحظه و یک آنی که حتی شاید در مرور آگاهانه خاطرات و تلاش برای یادآوری مهمترین مقاطع زندگی فرد، گموگور باقی بماند و جایی در فهرست ترینها پیدا نکند، اما هست و در یک روز، یک ساعت، یک لحظه و یا یک آن دیگر، ناگهان تمام قد به «یاد» میآید و تازه میفهمیم چقدر در آنچه «شدهایم» تأثیر داشتهاند. «تابستان همان سال» روایتی سینمایی از چنین لحظهای است. لحظهای که در لابهلای تمام لحظههای دیگر زندگی عطا در طول چند دهه، رنگ نباخته و حالا بعد از سالها تمام قد پیش رویش جان گرفته است. عطا روایتگر این لحظه است و مگر میشود چنین لحظهای را برای کسی تعریف کرد؟
محمود کلاری در «تابستان همان سال» مخاطب خود را به بزمی از رنگ و نور دعوت میکند. قابهای چشمنواز و فضاسازی خیرهکننده کلاریها (محمود کلاری در مقام کارگردان و کوهیار کلاری در مقام مدیر فیلمبرداری) دریچهای است برای ورود به دنیایی که گویی «عطا» بر کرسی دانای کل آن تکیه زده است اما بیش از هر چه دیده و میبیند، میخواهد خودش را روایت کند.
فیلم داستان چندان پیچیدهای ندارد. عطا در موقعیتی غریب و ناآشنا، در مقابل رمالی قرار میگیرد که به خواست عمه مرضیه، قرار است ابعاد پنهان یک دزدی خانوادگی را افشا کند. عطا از همه جا بیخبر است و تنها به قاعده شیطنت و بیحوصلگی، دروغی میگوید تا خود را برهاند. همین دروغ بچهگانه اما همچون سنگریزهای که آرامش سطح آب در مردابی آرام را برهم میزند، امواجی پدید میآورد که حتی قهرمان زندگی عطا، یعنی داوود هم از آن مصون نمیماند و همه اینها تبدیل به بزرگترین عذاب وجدان زندگی یک کودک میشود. عطا دروغ میگوید اما تقاصش را قهرمان زندگیاش پس میدهد. بزرگترها به او وعده داده بودند که زمان همه چیز را به دست فراموشی میسپارد اما عطای سالخورده و موسپید، هیچگاه آن روزها و آن لحظهها را فراموش نکرد.
«تابستان همان سال» انعکاسی به یادماندنی از عمیقترین تجربههای زیسته یک هنرمند است. محمود کلاری بیتردید برشی از «خود» را در فیلم به تصویر درآورده تا مخاطبانش را هم در بزم جان گرفتن آن لحظه و آنی که شاید همگی فراموشش کرده بودیم، مهمان کند.
محمود کلاری که سالها ردای یکی از معتبرترین مدیران فیلمبرداری سینمای ایران را برتن داشته، حالا باردیگر برکرسی کارگردانی تکیه زده و اثری را به سرانجام رسانده که بیش از «داستان» مخاطب را درگیر «فضا» میکند و چه هوشمندانه که نام اولیه فیلمنامهاش را «آینه» گذاشته بود. آینهای که گویی در برابر مخاطب قرار میگیرد تا شاید در مواجهه با محاکات شخصی عطا، در مرور خاطرات گذشته، لحظات فراموششده اما تأثیرگذار زندگی خود را به یاد آورد. مخاطبی که دل به جهان فیلم میسپارد و از لایه منطقی فرازوفرودهای داستانی آن عبور میکند، با «خود» مواجه میشود و میتواند لحظهها و آنهایی را به یاد بیاورد که گاهی طعم حسرت و عذاب وجدان دارند و گاهی طعم عشق؛ چیزی از جنس همان لحظه درخشان تماشای دزدکی رقص دخترعمه در حیاط، با دامنی قرمز، در قاب پنجرهای که دیگر نیست.