سوره سینما – حسین الهام : اول. مصائب نفت
میگویند در دنیای قدیم هرجا آب بوده، در پیرامون آن کمکم زندگی جوانه زده و آدمی در بستر زندگی با طبیعت رشد کرده و سرزمین ها و تمدن ها را شکل داده است. اما سنگ بنای دنیای جدید که گذاشته میشد رقیبی برای آب پیدا شد، به تدریج این نفت بود که هرجا از زیر زمین فوران میکرد در اطرافش دکلها بالا میرفت، شرکتهای نفتی تاسیس میشد، در شعاع زیادی پیرامون آن خانهها ساخته میشد، محلهها و شهرها پدید میآمد و برجها سر به آسمان میسایید. در دنیای مدرن گویا نفت مایه حیات بوده و پیرامون خود زندگیها و جوامع جدید را شکل داده و کار و صنعت را رونق بخشیده.
چهره سنتی سرزمینهای غرب آسیا و شمال آفریقا -که سایهای از دوران تمدن اسلامی بود- را همین نفت به کلی تغییر داده و بادیهنشینهای حجاز و جزایر خلیج فارس را به صاحبان کارتلهای بزرگ نفتی و برج نشینها و لیموزین سوارها بدل کرده و هرچه زرق و برق اشراف و سرمایهداران دوران استعمارگری اروپا را نصیب آنان کرده است، بی آنکه سهمی از دانش و صنعت و هویت ملی به آنان بدهد.
البته اینها تنها رهاورد نفت نبوده، نفت یعنی ثروت؛ و ثروت یعنی قدرت؛ و دعوا بر سر قدرت دیرینهترین نزاع انسانهاست. وقتی فوارههای نفت از زیر زمین سر میکشد خیلی طول نمیکشد که جنگ و آشوب و کشتار بر آن منطقه سایه میاندازد، این است که هرجا نفت پیدا میشود کمتر روی آرامش و ثبات را میبیند. چه حجاز و عراق باشد؛ و چه اوکلاهما و اوسیج کانتی و میان بومیان آمریکا.
اینها که گفتم البته مشهورات است، مشهوراتِ ژورنالهای سطحی و تکبعدی و پروژههای آکادمیکِ غرب. مشهورات غربی برای بازتعریف واقعیتها ساخته میشوند، واقعیتها نه آن طور که هستند، بلکه آنطور که اسپانسرها میخواهند.
دوم. ما و هژمونی مشهورات
دولت-ملت (Nation state) یکی از مشهورات علوم سیاسی در غرب است. این نظریه بعد از انقلاب فرانسه در توجیه دولتهای مدرن ساخته شد و پروژه دولتسازی در شکل خاصِ پس از مدرنیته را توضیح میداد. دولتهایی که به نیروی نظامی خود مجوز میدادند تا در یک قلمروی جغرافیایی مشخص، قدرت سیاسی را به صورت یکسان حاکم کنند. تشکیل دولت-ملتهای مدرن معمولا بدون خشونت و کودتا و جنگ و کشتار نبوده، همیشه مردمی وابسته به زمین و سرزمین بودهاند که سیطره قانون و فرهنگ کسانی که از فرسنگها دورتر آمدهاند را برنتافتهاند و در آخر قوه قهریه و تفنگ و سرنیزه، آنها را به زیر پرچم حکومتهای مدرن کشیده و فرایند یکسانسازی نه فقط در قوانین و حاکمیت، بلکه در سنتها و رسوم روی آنها پیاده شده. قدم بعدی اما تولید یک تاریخ یکسان برای همه چیز است.
غربیها به ویژه بعد از رنسانس خود را اوج تاریخ میدانند و هرچه پیش از آن از فرهنگ و تمدن در میان اقوام مختلف بوده را نادیده میگیرند. درست مانند تجاهل عمومی و عامدانه نسبت به فرهنگ قبیلههای بومی آمریکا، قبایلی که در میان آنها نشانههای جدی از تکثر فرهنگی و تاثیرپذیری از تمدنهای بزرگ دیده میشد، قبایلی که تا پیش از -به قول غربیها- کشف قاره آمریکا، با دیگر ملل دنیا مراوده داشتند و حتی نشانههایی از ادیان و رسوم و لباس دیگر ملتها در میانشان دیده میشود. غربیها اینگونهاند، چون خودشان تا زمان سفر کریستف کلمپ در ۱۴۹۲ میلادی قاره آمریکا را نمیشناختند، میگویند او این قاره را کشف کرده، انگار تا آن زمان گم شده بود! و شگفتا که در میان قبایل بومی اقوامی مسلمان بودهاند و برخی، نامها و سنتها و لباس ایرانی داشتند و گروهی منجمان چیرهدستی بودهاند.
تاریخ بومیان آمریکا، داستان مردمانی است که هم دوراندیش و با سیاست بودند و هم زندگی روی زمین و همزیستی با انسانها و طبیعت را خوب میدانستند و هم با اقتضائات دنیای مدرن آشنا بودند و هم نسبت خود با مدرنیته را فهم میکردند و هم در کشاورزی و دامداری و بازرگانی و حقوق سررشته داشتند. اما همه اینها زیر سایه سنگین مشهورات تاریخی گم شده است. سالهای سال نه چندان حرفی از نسلکشی و قتل عام گسترده بوده و نه از اخراج از وطن و کوچاندن اجباری از شرق به زمینهای بیآب و علف غرب آمریکا، نه از جدا کردن کودکان بومی از خانوادهها و آموزش اجباری فرهنگ اروپایی به آنها و نه ایجاد کمپهای جداسازی برای مردم یک سرزمین!
اگر رفتار آپارتایدی و نژادپرستانه سفیدهای مدرن نبود، بومیان هم میتوانستند نقشی جدی در جامعهسازی و ملتسازی در آمریکا داشته باشند و اگر چنین میشد حتما آنچه ایالات متحده آمریکا خوانده میشود، دولتی استعمارگر نبود.
اما در فرایندی عجولانه و پرشتاب، دولت-ملت آمریکا بر خون بومیان بنا شد، در مسیر ملتسازی برای آمریکا، قانون، هویت، بروکراسی و قوه قهریه آمریکایی به جنگ بومیان رفتند و زندگی را از آنها گرفتند. همه زندگی، یعنی تعلق به زمین و هویت بومی و زیست روزمره و حتی پدر و مادر و فرزند و قوم و خویش را. مهمترین رویداد عصر غرب وحشی همین است، همین قتل و مرگ تدریجی یک ملت در طول سه قرن، از ابتدای قرن ۱۷ تا اوایل قرن بیستم.
سوم. سفیدشویی نیشن-استیت آمریکا
وقتی در حال ساخت مستند «سفیدشویی تاریخ سرخ» بودم، روزهایی را به مرور تاریخ بومیان آمریکا گذراندم. در این مستند به دنبال فهم و تحلیل تصویری بودم که سینمای آمریکا از ساکنان دیرینه این سرزمین ساخته است. هرچه از مشهورات دوری میکردم، گریزی از سیطره کلیشههای تاریخ رسمی پیدا نمیکردم.
سینما در سالهای پایانی دوران غرب وحشی در آمریکا پدید آمد و از همان ابتدا نامهای بزرگی از توماس ادیسون و سیسیل بی.دومیل و توماس اینس، تا باستر کیتون و دی.دابلیو گریفیث و جان فورد، تصویر مطلوب مهاجران از بومیان را روی پرده سینما نمایش دادند. تصویر مردمی بدوی که بویی از فرهنگ نبردهاند، در چادر زندگی میکنند، غالبا برهنهاند، کلاه پر به سر میگذارند و با شکار روزگار میگذراندند و همیشه برای زندگی عادی ملت آمریکا مزاحمت ایجاد میکنند. همان ملتی که از پسِ جنگهای زیاد متولد شده: جنگهای استقلال، جنگ داخلی، جنگ اول و دوم جهانی و البته جنگ با قبایل بومی برای غصب زمین و زندگی آنها.
همان ملتی که گریفیث در فیلم تولد یک ملت (۱۹۱۵) پیدایش آن را روی خون بردگانِ سیاه جشن گرفته بود. شاید شما نام این فیلم را شنیده باشید و آن را شاهکاری در تاریخ سینما بدانید، اما احتمالا نمیدانید که این فیلمسازِ ملتساز، سال ۱۹۱۳ فیلمی ساخته به نام نبرد دره الدربوش. فیلمی که یکی از جنگهای ملتِ در حال تاسیس با ساکنان اصلی آمریکا را در راه حاکم کردن دولت مطلوب خود تصویر میکند. بومیانی که چون نمیخواهند فرهنگ اروپایی را به زور بپذیرند، تبهکارانی تصویر شدند که به نابودی در هجوم گاوچرانهای متمدن محکومند.
از زمان ساخت این فیلم صامت تا چند دهه پس از آن، در فیلمهای هالیوودی به ویژه در وسترنها تغییر چندانی در بازنمایی بومیان رخ نداد. کابویهای هفتتیر به دست، آمریکاییترین قهرمانان فیلمهای هالیوودی بودند که بومیان -دیگریِ وحشی و خشنِ فرهنگ و قدرت حاکم- را میکُشند.
در دهههای بعد اما فیلمهایی ساخته شد که از ماجرای بومیان کمی آشناییزدایی میکرد. فیلمهایی چون بزرگمرد کوچک (۱۹۷۰)، رقصنده با گرگها (۱۹۹۰) و بازگشته (۲۰۱۵) تاریخ را از دل قبایل بومی روایت کردند اما قهرمان قصه آنها سفیدهایی بودند که در میان بومیان زندگی میکردند، روایتی از مصائب زندگی با مردمانی که سفید نیستند. باز هم بومیان کمتر این شانس را داشتند که شخصیتی مانند خود را بر پرده سینما ببینند تا راوی رنج تاریخی آنها باشد، هرچند همین فیلمهای خلاف جریان هم نه هیچگاه به جریان اصلی روایت هالیوودی از بومیان تبدیل شدند و نه خالی از تصویر قبایل شکارچی بدوی بودند.
چهارم. دیازپام برای عذاب وجدان جمعی
هالیوود یک سیستم هوشمند است و با سازوکاری ارگانیک با جامعه خود ارتباطی مداوم برقرار میکند. هالیوود فراز و فرود اجتماع را میبیند و نسبت به تب و تاب و گفتمانهای پیدا و پنهان آن کنش و واکنش دارد.
بازخوانی تاریخ بومیان آمریکا با همه سانسورها و تحریفها تبدیل به یک عذاب وجدان جمعی شده و هالیوود نمیتواند نسبت به این احساس عمومی بیتفاوت باشد. برای همین تصمیم میگیرد وجدانهای آزرده را تسکین دهد. قرصهای آرامبخش هالیوود گاهی با قصه شخصتهایی چون جک کرب در بزرگمرد کوچک یا جان دانبار و ایستاده با مُشت (کریستین گانتر) در رقصنده با گرگها یا هیو گلس در بازگشته به جامعه تزریق شدهاند و گاهی مانند ارنست برکهارت در فیلم جدید مارتین اسکورسیزی کمی احساس گناه بیشتر را چاشنی ماجرا میکنند و تا با صدای بلند برای بومیان سوگواری کرده باشند؛ و تمام!
مارتین اسکورسیزی در فیلم جدید خود، قاتلان ماه گل (۲۰۲۳) مطابق با همان الگوی همیشگی روایت هالیوود از بومیان آمریکا رفتار کرده است. این فیلم هرچند عذاب وجدان جامعه آمریکایی از بخشی از تاریخ خود -یا دقیقتر از روح حاکم بر تاریخ و فرهنگ خود- را نمایان کرده، اما همین روایت هم به حقیقت عصر غرب وحشی وفادار نمانده است و برای آنکه از سنگینی این داغ بکاهد، مساله را به روایتی جزئی و کمرنگ فروکاسته است.
اسکورسیزی همان ابتدای فیلم تکلیف بَدمن را مشخص میکند، همه نقشههایش را فاش میکند و این نیروی شَر را در یک یهودی فراماسون (ویل هِیل با بازی رابرت دنیرو) سادهسازی میکند که با نفوذ خود در برادرزادهاش (ارنست برکهارت با بازی لئوناردو دیکاپریو) به راحتی اهداف خود را پیش میبرد. بعد از آن هرچه هست کشاکش وجدان ارنست با وسوسههای نیروی شر در موقعیتهای مختلف است.
اسکورسیزی بیش از ۲۰۰ دقیقه وقت داشته تا داستان بگوید، از این ۲۰۰ دقیقه هم استفاده کرده تا داستانی نفسگیر را با همه جزئیاتش بگوید، شاید با جزءنگاری رسوم اوسیجها به آنها و فرهنگشان ادای احترام کرده باشد، اما هرچه کرده تمام حقیقت را نگفته است. اسکورسیزی هم به الگوی هالیوودی برای بیان تاریخ بومیان پایبند بوده و به جای روایت جنایت و رنج از درون بومیان، به داستان یک سفیدپوست در بستر حوادث جنایی روی آورده است. الگوی هالیوودی همیشه برای بومیان دلسوزی و همدردی میکند ولی خبری از بیان دقیق حادثه و ارائه روایتی که منجر به بازگشت از مسیر طی شده باشد نیست.
فیلم قاتلان ماه گل که از کتابی به همین نام اقتباس شده، داستان قتلهای زنجیرهای اعضای اصلی قبیله اوسیج در اوکلاهاما را روایت میکند، قتلهایی که به دستور ویل هیل برای دستیابی به ثروت نفت حاصل از زمینهای این قبیله به شیوههای مختلف رخ میداد. اگر قرار بود ماجرا از دیدگاه بومیان و برای آنها روایت شود حتما کتاب «چپقی برای فوریه[۱]» انتخاب بهتری بود اما اینجا هدف نه بومیان بلکه روایت جزئیات از یک ماجرای جنایی است. اگر مردم اوسیج برای اسکورسیزی و فیلمنامهنویسش چیزی مهمتر از یک بستر تاریخی بودند آنها را بیش از اجزای صحنه و آدمکهای منفعل و ابله تصویر میکرد.
شاید بتوان به اسکورسیزی حق داد که در سه ساعت و نیم نمیتوانسته تمام ظلمی که بر بومیان رفته را به تصویر بکشد، اما نمیتوان پذیرفت که مجرم اصلی را هم تبرئه کند. در روایت کتاب و فیلم قاتلان ماه گل، اوسیجیها به واشنگتن میروند و از رئیسجمهور میخواهند جلوی نابودی آنها را بگیرد و کمی بعد تام وایت مامور FBI به صحنه میآید و با ظرافت و تدبیر و ریزبینی، ارنست را مجبور به اعتراف و ویل هیل را بازداشت میکند و یک زن اوسیجی را از مرگ نجات میدهد. با همین روایت ساده که با جزئیات کارآگاهی و ژورنالیستی به آن شاخ و برگ دادهاند به راحتی دولت-ملتی را که برای ایجاد خود بومیان و فرهنگ و حق زندگیشان را با خشونت به موزهها و کتابهای تاریخ فرستاده، نه تنها سفیدشویی میشود، بلکه به عنوان منجی و قهرمان ماجرا نیز معرفی میشود!
داروی هالیوودی برای عذاب وجدان آمریکایی مثل همان انسولینهای آلوده به زهر در فیلم قاتلان ماه گل است، به جای آنکه حقیقت را چون دارویی تلخ در کام جامعه بریزد و ملت آمریکا را به مرتبهای برساند که گذشته را جبران و دولت خود را از تکرار آن فاجعه نسبت به دیگر مردم دنیا منع کند، آنها را با درونی کردن حس دلسوزی به خلسه میبرد و در انفعال تاسفآمیز برای قربانیان غرق میکند.
با این همه بعید است فیلم اسکوسیزی اثر محبوب آکادمی اسکار باشد و در جوایز امسال مورد توجه قرار بگیرد و جایزههای اصلی را ببرد. با وجود تطابق ساختار روایت فیلم با کلیشههای هالیوودی، قاتلان ماه گل لحنی انتقادی دارد، منجی سفیدپوست آن، کنشهای قهرمانانه واضح ندارد و شخص رئیس جمهور آمریکا در آن بیتوجه به مسائل بومیان تصویر میشود. اینها تدبیر کارگردان برای فاصلهگذاری با ساخت یک اثر شعاری برای دولت آمریکاست و همین مساله احتمالا فاصله این فیلم را با جوایز اصلی اسکار زیاد میکند، به ویژه وقتی رقیب آن، یک پروپاگاندای اتمی به نام اوپنهایمر باشد.
پنجم. چشم در چشم شیطان
فیلم قاتلان ماه گل را اگر از زمینه اصلی آن جدا کنیم و ایزوله از تاریخ به آن نگاه کنیم، داستانی برای امروز است. واقعیت این است که نزاع نه بر سرِ زمین و نفت است و نه پول و قدرت. نزاع همیشه بر سر خیر و شر بوده و ادامه خواهد داشت و این ماجرای همیشگی آدم است که با شیطان چه میکند.
فیلم اسکورسیزی ماجرای من و شماست، ماجرای همه آدمها در مواجهه با شیطانهای شیکپوش لژنشین. ماجرای ما انسانهاست که چقدر با ظلم همراهی میکنیم، چقدر تاب مقاومت در برابر آن را داریم و تا کجا سکوت میکنیم و کِی سکوت خود را میشکنیم.
این فیلم ماجرای همین امروز است، ماجرای غصب خانه و کاشانه مردمی نه در اوکلاهاما بلکه در سرزمین تاریخی فلسطین، ماجرای انسانیتزدایی است نه از قبایل اوسیج و پیما و ناواهو و آپاچی، بلکه از بیش از دو میلیون کودک و زن و مرد محصور در غزه، قصه سلب وطن و کوچ اجباری است، نه به اردوگاههای جداسازی در کانزاس بلکه اردوگاههای آوارگان در کشورهای مختلف خاورمیانه.
قصه این است که وقتی چشم در چشم شیطان میشوی، وقتی تو را وسوسه میکند، وقتی شر را مجسم میبینی همراه آن میشوی، سکوت میکنی یا در برابرش میایستی؟
پانویس:
عنوان سرخپوست که از دوران استعمار به ساکنان اصلی قاره آمریکا گفته شده، امروز واژهای توهینآمیز تلقی میشود و در این یادداشت از واژه بومیان برای آنها استفاده شده است.
[۱]. A Pipe for February by Charles H. Red Corn