سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۲۶ اسفند ۱۴۰۲ در ۴:۳۴ ب.ظ چاپ مطلب

داستانی پر از آب چشم!

Parviz-Khan

بعد از اکران «پرویز خان» به کارگردانی علی ثقفی در سینماها، مهدی مافی سردبیر سوره سینما در یادداشتی به این فیلم سینمایی پرداخت.

سوره سینما – مهدی مافی :  ۱۸ بهمن ۱۴۰۲- ورزشگاه الثمامه دوحه- روز بازی با قطر

به استادیوم که رسیدم ایهام داشت با صدای سوزناکی آواز می‌خواند:

«بزن باران…

ببار از چشم من

بزن باران…

بزن باران بزن…

بزن باران که شاید گریه ام پنهان بماند…»

بلندگوی ورزشگاه که در تمام بازی‌های قبلیمان آهنگ‌های شاد وطن پرستانه پخش می‌کرد و مدام دم از «مژده باران» می‌زد، حالا به تقابل با قطر میزبان که رسیده بودیم داشت برایمان از کمک باران به پنهان ماندن اشک چشم می‌گفت… . اشکی که تا آن روز جز برای شادی نریخته بودیم… اشک چشم… همانی که از اماراتی و سوری و ژاپنی درآورده بودیم… اشک چشم… «ایرانی اِسْمَعْ!»

۱۵ روز قبل، شب بازی امارات در مرحله گروهی، طرفداران این تیم خیابان‌های دوحه را قرق کرده بودند. با همان بلندگوهای معروفشان که هربار با تیمی از ایران بازی دارند، به وسیله‌اش روی اعصاب تک تکمان عربی می‌رقصند! لیدرها فریاد می‌زدند: «ایرانی اِسْمَعْ!» و مردم پاسخ می‌دادند: «اِسْمَعْ!» و بعد لیدر ادامه می‌داد: «عَینَکْ بِتِدمَع!» … اشک چشمانت درخواهد آمد! سپس هم صدا و آهنگین می‌خواندند «والیله هذه، لازم تَعانی»… در همین بازی امشب می‌بینی، فقط باید صبر کنی! داخل زمین اما کسی که اشک چشمانش درآمد ما نبودیم. این‌قدر به امارات گل زدیم که وقتی داور سه تایش را هم مردود کرد باز بردیم. و تصویر مهدی طارمی در حافظه جمعی ما و تمام آسیا ماند؛ زمانی که بعد گل دومش رفت جلوی دوربین‌های تلویزیونی و ادای اشک ریختن درآورد!

…بزن باران که شاید گریه‌ام پنهان بماند!

داستان رویارویی با میزبان اما فرق داشت. مطمئنم اگر هزاربار دیگر در هر ورزشی به انتخاب شخص امیر قطر مقابل عنابی‌ها بازی می‌کردیم می‌توانستیم آنها را شکست دهیم. اما نه آن شب و نه در ورزشگاه الثمامه. به جایگاه خودم که رسیدم دیدم قطری‌ها روی قریب به اتفاق هزاران صندلی طبقه اول استادیوم پرچم کشورشان را گذاشته‌اند. بدون توجه به این که ایرانی‌ها کجا خواهند نشست. بازی‌های روانی میزبان تمامی نداشت.

وقتی دقیقه ۴ سردار آزمون دروازه مشعل برشم را باز کرد، تعارف که نداریم، همه‌مان جام قهرمانی را در دست‌هایمان دیدیم. بازیکنان احتمالا از ما بیشتر. اما فوتبال ۹۰ دقیقه است و شد همانی که نباید می‌شد؛ فرارهای اکرم عفیف، تیر خلاص المعز علی به قلب یوزپلنگ‌ها و شادی عنابی‌ها. این که در زمین چه گذشت را همه دیدیم… آه از آن تیرک…آه از آن تیرک!

بیرون که آمدم پاهایم نا و صدایم رنگ نداشت. مقابل بنای عرق‌چین مانند الثمامه نشستم و زل زدم به آدم‌ها؛ ایرانی‌ها زیر پرچم‌های سه رنگی که روی سر کشیده بودند، اشک چشمانشان را از دید غریبه‌ها می‌پوشاندند. و قطری‌ها بی‌تفاوت می‌رفتند تا به ماشین‌های شیکشان برسند و ورزشگاه را ترک کنند. این که می‌گویم بی‌تفاوت نه این که شاد نبودند، که احتمالا بودند. این شادی را بروز نمی‌دادند. دسته جمعی شعر نمی‌خواندند. پایکوبی نمی‌کردند و نمی‌رقصیدند. در ذهنم می‌آمد که اگر برده بودیم نه در تهران و مشهد و اصفهان و تبریز و شیراز و بندر، که در دوحه تا صبح نمی‌خوابیدیم. اگر به فینال رسیده بودیم مگر می‌شد این‌قدر ساده از کنارش عبور کنیم؟

راه افتادم به سمت خیابان. ماشین‌ها در ترافیک سرسام آوری گیر کرده بودند. آن وسط‌ها هر از چندی پرچم عنابی رنگی دیده می‌شد. صدای موسیقی‌های شاد قطری هم گذری بود. اگر ایران بود همه داشتند بر طبل شادانه می‌کوبیدند، و تا الان هزاربار برخاسته و پرچم‌ها را بر سر در خانه‌ زده بودند… . اما امشب، اینجا، در این حال… بزن باران که شاید گریه‌ام پنهان بماند!

۲۰ بهمن ۱۴۰۲- سالن‌ همایش‌های برج میلاد تهران- روز آخر جشنواره فجر

تمام جشنواره را از دست داده بودم. هر طور شده باید خودم را به سینمای رسانه‌ها می‌رساندم تا حداقل یک روز در کنار همکارانم باشم. و چه طالع نحسی که دقیقا در همان اولین روزی که به تهران رسیده‌ام می‌بایست «پرویز خان» را ببینم. یک درام ورزشی که می‌تواند همه تلخی‌های دو روز گذشته را به صورت کپسولی به کامم بریزد؛ حداقل با این ذهنیت راهی برج میلاد شدم.

فیلم که شروع شد تمرکز زیادی نداشتم. هر چیزی مرا و احتمالا همه بچه‌های رسانه را یاد آن شکست لعنتی می‌انداخت. خصوصا رسانه‌ای‌ها را که دقیقا در همان سالن بازی‌های جام ملت‌های آسیا را دیده بودند. همزمان با جشنواره فجر. اما هرچه گذشت، «پرویز خان» بیشتر به دل نشست. مخاطبان را با خودش همراه کرد و توانست آنها را به بروز احساساتشان وادار کند.

ساخته جدید اوج نان سادگی‌اش را می‌خورد؛ فیلمنامه‌ الگوهای پیچیده نگارش را هوشمندانه کنار گذاشته و از یک قانون بسیار سرراست ولی فوق‌العاده مهم پیروی می‌کند؛ نویسنده به درستی درک کرده که برای موفقیت چنین اثری هدف قهرمان باید هدف مخاطب شود! این را البته تقریبا هرکسی که در سینما کار می‌کند می‌داند، اما لزوما همه نمی‌توانند بازنمایی خوبی از آن را روی پرده نقره‌ای به بیننده نشان دهند. چطور می‌شود برد در یک مسابقه معمولی مقابل کویت را تبدیل به هدفی حیاتی کرد؟ دیداری که نه فینال جام ملت‌های آسیاست و نه یک رویارویی بزرگ در جام جهانی؟ شاید اگر فهرست ۲۰ بازی حساس تیم ملی در پنج دهه گذشته را ردیف کنیم این تقابل خاص با کویت در میان آنها نباشد. پاسخ ساده است: اول از همه حریف/دشمن/ضد قهرمان باید قوی شود؛ خیلی زود می‌فهمیم کویت آن دوران یکی از بهترین تیم‌های آسیا بوده است. اگر بهترین نبوده باشد. سپس هزینه‌های عدم موفقیت قهرمان را بالا می‌بریم؛ متوجه می‌شویم به ازای هر یک گلی که از رقیب بخوریم، جان سربازانمان در جبهه بیشتر به خطر می‌افتد و ممکن است حتی عملیاتی با شکست و شهدای زیاد، همراه شود. همین مسائل به ظاهر ساده فیلمنامه‌ای در خیلی از آثار مهم سینمایی کشورمان قابلیت پیاده‌سازی نداشته. درام ورزشی به عنوان یک ژانر دست‌کم گرفته شده در ایران اما ظرفیت‌های منحصر به فردی را در اختیار نویسنده‌ها می‌گذارد؛

ما وقتی یک مسابقه ورزشی را می‌بینیم (مثلا یک بازی فوتبال یا کشتی را در نظر بگیرید)، عموما طرفدار سمتی هستیم. آن قهرمان ماست که با هدف کسب جام یا مدال وارد زمین می‌شود. باید از پس رقیبی بربیاید که ضد قهرمانی بزرگ است؛ قهرمان دوره پیشین جام ملت‌های آسیا. یک کشتی‌گیر کشتی بلد که عنوان‌دار جهانی است. برای ما هیچ‌کس و هیچ‌چیز منفورتر از رقیب نیست. او خود دشمن است؛ همانی که پای فینال آسیا به تیممان گل زده یا بارها پشت ستاره کشتی‌مان را به خاک مالیده. اگر زبانم لال قهرمانمان به موفقیت نرسد چه می‌شود؟ در واقعیت شاید به نظر هیچ. اما ما طرفداران پشت تلویزیون که هویت خودمان را در قالب هواداری از ورزشکاران یا تیم‌های ورزشی تعریف می‌کنیم، مایی که حتی در بیوی شبکه اجتماعیمان می‌نویسیم «یک پرسپولیسی/استقلالی مغرور»، مایی که بعد از برد تیم مورد علاقه‌مان یک هفته حالمان خوب است، اگر ببازیم، چیزهای زیادی برای از دست دادن داریم؛ جمله کلیشه‌ای گزارشگران را کنار بگذارید؛‌ اگر ببازیم چیزهای زیادی از ارزش‌هایمان کم می‌شود، غرورمان جریحه‌دار می‌شود، هویتمان مورد خدشه قرار می‌گیرد و در یک بازی ملی شاید حتی تیری روانه وطن‌پرستیمان شود. بگذریم از این که چه بسیار مسابقات ورزشی بوده‌اند که دامنه‌شان از زمین بازی بیرون رفته و موجبات توقف جنگی را فراهم کرده‌اند. یا حتی باعث کشته شدن انسان بی‌گناهی شده‌اند. کمتر ژانری در سینما هست که داستان‌هایش وقتی هنوز دراماتیزه نشده‌اند هم این قدر دراماتیک باشند. دیگر فقط کافی است سواد هنری، مختصری سلیقه و به مقدار لازم هوش در چنته‌تان پیدا کنید تا یک اثر موفق بسازید.

«پرویز‌خان» یک فیلم حال خوب کن بود که موفق شد هدف قهرمان خودش را برای مایی که در برج میلاد چشم به پرده سینما داشتیم، مهم کند. آن‌قدر مهم که هر بار تیم مرحوم دهداری دروازه حریف را باز می‌کرد، سالن به وجد می‌آمد. مردم دست می‌زدند و هورا می‌کشیدند. بعد از تیتراژ پایانی، احساس کردم غمی از دلم بیرون رفته. نفسی به راحتی کشیدم. انگار از یک کابوس تلخ بیدار شده باشم. ما رویاهایمان را روی پرده سینما می‌بینیم. در درام ورزشی بیشتر. جایی که رویاهایمان عمیقا با وطن‌پرستی و بیگانه‌ستیزی عجین می‌شود. همان‌طور که در رویاهایمان سنگ هم از آسمان ببارد، بهترین تیم آسیاییم. فقط آن شب، شب ما نبود.