فیلم سینمایی «کلاس هنرپیشگی» به کارگردانی علیرضا داوودنژاد تجربهای غریب، نفسگیر و بدیع در سینمای ایران است.
سوره سینما- کیانوش نژاد: فیلم «کلاس هنرپیشگی» در تعریف روایت های کوتاه یا به نوعی دو خط اصلی داستانی اش که یکی ارث و فروش خانه و دیگری عشق و علاقه دو جوان است سر پاست و میتواند انشایش را خوب ادا کند. اشاره به استعاره نوشتن ایده های اجرایی در پروسه داستان پردازی که “پای تختهای” است (این بار البته وایت برد!).
نکته همین جاست. فیلمساز در حال خلق یک داستان، فیلمنامه و در کل یک درام است و یا شاید هم با نگاهی دیگر داستانی با الهام از مسائل روز را می خواهد سر و سامان بدهد، بنابراین محتویات ریاضی گونه و دراماتیک ( که البته به قول فیلمساز: قطعا سینما می تواند آن را تغییر دهد!!) را در چند شاه کلمه جست و جو می کند و شاه کلمات را فیلم میکند!
نمایش این پروسه به خودی خود یعنی تجربه و لکنت دار بودن این تجربه در زیر پرچم جسورانه بودنش قرار می گیرد! این جسورانگی فیلم را در مرزی خطرناک بین اکسپریمنتالیسم بازی اش و بداعت شعف گونه اش نگه می دارد؛ گاهی کفه ترازو به بداعت است، آنجا که در اوج درام و کش مکش بین شخصیت ها رد پای فیلمساز که نه و در واقع خود فیلمساز دیده می شود؛ مثالش درگیری های بین عباس و محمدرضا و کات زدن های فیلمساز و یا دیدار بین دختر محمد رضا و مادر و راهنمایی فیلمساز برای درآوردن حس درست نقش توسط بازیگر است.
مشکل اصلی فیلم وقتی است که جریان این برشت گونگی که قطعا فقط برای فاصله گذاری بین مخاطب و داستان و نقشها اتفاق نمی افتد ( که لحظاتی ملزوم پیش برد داستان است) در لحظاتی که برایمان کلاس هنرپیشگی بودن فیلم اهمیت پیدا کرده است فراموش شده و آن قدر درام داستان دو خطی قوت می گیرد که سرو شکل فیلم و تعریف فیلمساز از فیلم تغییر می کند و به تبع آن مخاطب!
آن گاه آرام آرام مخاطب در حال تصمیم گیری برای فیلم است که باز فضای رئالیستی فیلم قطع می شود؛ اشاره به لحظهای که دختر می خواهد بدود و صدای فیلمساز شنیده می شود…!! و لحظات دیگر… این دیگر همان اکسپریمنتال بازی سردستی ای است که هر جایی بخواهد می تواند عمل کند و در تعریف بیمارگونه اش این است که : خب تجربه است و حال اینکه فضاسازی لازم و ریزه کاری های لازم برایش انجام شده است را نادید می گیرد!
نکته قابل بحث دیگر درباره درام حاکم بر جریان ( فرعی یا اصلی) فیلم وجود لحظات پرتنش و درگیری بین شخصیتهای داستان با موقعیت های مخلوق (بخوانید علیرضا داوود نژاد) است که آن قدر حجم آن در کل فیلم بالاست که فرصت تنفس را از مخاطب می گیرد و این برای فیلمی که می توانست مخاطب را تا مرز یک سمپات خوب هدایت کند سهل انگاری است!
سوالی که بعد از دیدن فیلم می توان آن را مطرح کرد این است که این همه کات خوردن ها و آن همه شلوغ کردن ها چه دست آوردی را برای مخاطب دارد؟ و اصولا در بر خورد با این فیلم مخاطب چگونه می تواند مخاطب باشد وقتی نه ناظر است و نه حس سمپاتش ادامه پیدا می کند؟ این یعنی نه فضا فاصله گذاری با مخاطب است و در نتیجه مخاطبش ناظر است و نه اتمسفر سمپاتیک را دارد و و مخاطب ملحق داستان!
خب یقینا مخاطب فیلم هرگاه به سمت همذات پنداری با شخصیت های داستان می رود این حس سمپاتش با کات و ۳-۲-۱ کارگردان که پشت دوربین است اگر از بین نرود سرخورده می شود و هرگاه از کلاس بازیگری و هنرپیشگی می خواهد بداند به سمت درام پرت می شود! معذلک لحظاتی از فیلم آن قدر شخصیت ها در بداهت پردازی آن صحنه نقششان را عالی بازی می کنند که مخاطب شاهد یک سوپردرام می شود که تنش به عنوان عنصر قالب فیلم نه تنها مخاطب را اذیت نمی کند بلکه او را کاملا درگیر و مغشوش می کند!
اما این دوپارگی که به نظر از اهداف بی شک وشبهه فیلمساز است مخاطب را به حال خود رها می کند، آن گاه مخاطب نمی داند دلش به حال شخصیت دختر داستان بسوزد یا بداند که همه این ها فیلم است و کلاسی است برای هنرپیشگی! با مادر داستان به خاطر مشکلاتش دل بسوزاند یا بداند همه این ها کلاسی است برای هنر پیشگی و …
می توان تعریف دیگری از فیلم کلاس هنرپیشگی ارائه نمود آن هم اینکه علیرضا داوود نژاد در جلوی دوربین سینما را نشانمان می دهد؛ آن گونه در پدیدآورندگی این اثر با دل سپردن به خلق لحظاتی که گاهی در حد یک بداهه ساده و گاهی در حد یک فوق اکت مستندگونه پیش می رود، خواسته چیدمانی از زندگی اطرافیانش را در قالبی نو نمایش دهد …
می توان با اغماض کامل فیلم را یک اتفاق دانست. یک اتفاق که سازنده اش با بداعت آن را رقم زده است اما این اتفاق صرفا بدون پسوند خوب یا بد یا گنگ فعلا باقی می ماند تا زمان بگذرد و طی طریقش را بین مخاطبان بپیماید.