امیرعلی نبویان مهمترین رسالت یک اثر داستانی، نمایشی یا سینمایی را تعریف کردن قصه میداند.
سوره سینما- سارا کنعانی: چند روزی است که مخاطبان چند ساله برنامه موفق «رادیو هفت» با این خبر بد مواجه شده اند که بنا به تصمیم مدیران شبکه آموزش، پخش این برنامه محبوب ترکیبی برای همیشه متوقف شده است. با این حال، «رادیو هفت» چهرههایی را به مخاطب معرفی کرد که با تمام شدن یک برنامه تلویزیونی از یاد او نمی روند. امیرعلی نبویان، یکی از همان پدیده های نوظهور است که با شیوه خاص نویسندگی و داستان خوانی خود، طرفدارانی را به دست آورد و پیرو همین شهرت بود که کتابهای او و همچنین یک اثر نمایشی که به قلم او روی صحنه رفت، بازخورد عجیبی را باقی گذاشت.
چند سال اخیر چهره های زیادی را سراغ داریم که ظرف مدت کوتاهی به شهرت رسیدهاند، اما تفاوت شما این است که با قلم خود به این موقعیت دست یافتهاید و نه بهانه دیگری مثل اجرا یا بازیگری. این اتفاق در جامعه ما که متأسفانه زیاد کتاب نمیخوانند عجیب نیست؟
امیر علی نبویان: ارزیابی اولیه بدون تردید ما را به این نتیجه می رساند که این اتفاق لطف خداوند است. آن روزهایی که من دورههای بازیگری را می گذراندم، عده ای از استادانم به من میگفتند خوب است که بنویسی. آن زمان اگر به من میگفتند مثلا ده دقیقه آنتن در اختیار توست تا دیده شوی و میتوانی انتخاب کنی که بنویسی یا اجرا کنی، من اقرار میکنم که نمیتوانستم تصمیم درستی داشته باشم. من هیچ وقت حدس نمیزدم روزی در یک برنامه تلویزیونی متن های خودم را بخوانم و این شهرتی را که شما میگویید، به دست بیاورم. این اتفاق، محصول انتخاب مسعود فروتن، منصور ضابطیان و محمد صوفی بود.
سبکی که برای نگارش و اجرای آن متن ها انتخاب کردید کاملا ابتکاری بود یا اینکه نمونه دیگری در تلویزیون های خارجی داشت؟
نه، حقیقتا یک اتفاق بود و هیچ الگویی وجود نداشت. تا آن زمان اصلا برنامه ای وجود نداشت که در نفس و ذات تلویزیونی باشد ولی برای مجری یا گوینده متن، امکانات نمایشی زیادی به جز تکان دادن سر و دست، در بر نداشته باشد. کاری که من انجام می دادم از کاری که شرمین نادری یا مسعود فروتن در همان برنامه انجام می دادند، متفاوت بود. سبک اجرایی من بداهه بود، به این دلیل که اصلا از اول هم قرار نبود آن قصهها را من بخوانم. ماجرای متن خواندن من ابتدا فقط یک امتحان بود که شوخی شوخی جدی شد.
به هر حال تا اندازه ای موفق شدید که چهار جلد کتاب شما در مدت زمان کوتاهی به فروش قابل توجهی دست یافت.
من نکته ای را دریافته بودم؛ اگر ما جامعه ای داریم که آدم هایش زیاد کتابخوان نیستند، این به آن معنی نیست که مردم قصه شنیدن را دوست نداشته باشند. پس بد نیست اگر کاری کنیم که مردم علاوه بر اینکه از آیتم قصه های «رادیو هفت» استقبال می کنند به کتاب خواندن هم علاقمند شوند. این موضوع در ابتدا یک فرضیه بود و ما هیچ ایده ای هم برای آن نداشتیم. اما اگر نوار قصه های دوران بچگی خودمان مثل امیرارسلان نامدار، علی مردان خان و … و لا لایی ها و نمایش های رادیویی موفق آن روزها را مرور کنیم، شاید بتوانیم خاستگاه این آیتم را پیدا کنیم که بعدها به فروش خوب کتاب منجر شد.
حالا که قرار نیست رادیو هفت هم ادامه داشته باشد برنامه ای برای انتشار قصه های جدید خودتان ندارید؟
چرا، همان مسیر را به شکل دیگری به زودی ادامه می دهم. چیزی مثل کتاب های صوتی که بعدا درباره آن بیشتر توضیح خواهم داد.
از قصه های شرمین نادری اسم بردید. آیتم مربوط به متون ایشان هم مخاطب خاص خود را داشت اما آیتم شما هم خیلی زود جای خودش را پیدا کرد. فکر میکنید تفاوت قصههای شما با دیگر قصههای «رادیو هفت» در چه چیز بود؟
این تفاوت در همه چیز بود. قصه های خانم نادری به شمیران قدیم اشاره داشت. انتخاب آقای فروتن برای خواندن آن متون هم انتخاب عجیب و به جایی بود. آقای فروتن تا قبل از این تجربه، کاری مشابه را انجام نداده بودند، از سوی دیگر وقار ایشان و آن سرخوشی و رهایی من، نوعی کنتراست را ایجاد می کرد که به دل مخاطب مینشست. راستش من حتی نمی ترسیدم از اینکه مقایسه بشوم، من داشتم کار خودم را می کردم. این آیتم اصلا قرار نبود ادامه پیدا کند و جمعا قرار بود ۱۰ قسمت بیشتر نباشد. سه سال طول کشید و این موضوع، از ابتدا، برنامه ریزی شده نبود.
«رادیو هفت» به عنوان یک برنامه چهره محور، یک ستاره برای تلویزیون ساخت و این اتفاق در نوع خود کم نظیر بود. خودتان این ستاره شدن را قبول دارید؟
راستش را بخواهید بار معنایی ستاره خیلی سنگین است. به هر حال مرا پسر رادیو هفت صدا می کنند و من اتفاقا از این موضوع خوشحالم و از این لقب استقبال می کنم. تعامل من با رادیو هفت دقیقا یک تعامل پدر-پسری بود. یعنی فرزندی در خانه ای به دنیا می آید و بعد در قبال آن خانواده مسوولیت هایی دارد. اگر این اتفاق افتاد، نتیجه ء یک تعامل بود. قدم اول را برنامه برداشت و این فرصت را سازندگان آن بودند که به من دادند. این زمان، زمانی بود که من باید از خودم عرضه و خلاقیتی نشان می دادم تا بتوانم چیزی به برنامه رادیو هفت اضافه کنم، به طوری که وصله ناجوری نباشم و نگویند این پسر را آورده اند تا معروفش کنند. می خواهم بگویم فرمول ویژه ای وجود نداشت و تنها یک تعامل به درست شکل گرفت.
کمی به عقب برگردیم. اولین بار چطور با دنیای داستان آشنا شدید و اصلا چه کسی اولین بار برایتان قصه گفت؟
مادرم. البته او برایم قصه نگفت، کتاب خواند. کتابی بود که روزی هزار بار برای من می خواند؛ کتاب «خر دانا»! از بچگی علاقمند به این تکرارها بودم. مثلا کارتون سیندرلا در آن زمان از معدود سرگرمی هایی بود که ما در اختیار داشتیم تا با آن روزگارمان را سپری کنیم. من روزی سه بار آن را تماشا می کردم. آن نوارهایی که در پاسخ به چند سوال قبل اسم بردم، از بس توسط ما گوش داده شده بودند هم خراب شده بودند و هم ما دیگر کلمه به کلمه از بر بودیم شان. گذشته از همه این ها عادت خانوادگی ما بعد از صرف ناهار، دراز کشیدن و خواندن کتاب بود. اگر کمی به عقب تر هم برگردم باید از خاله ام یاد کنم که شاید اولین کسی بود که برای من کتاب خواند. اولین کتابی که من با آن مواجه شدم «ماهی سیاه کوچولو» بود. چندان هم قصه صمد بهرنگی را نمی فهمیدم اما حالا که به آن روزها فکر می کنم می بینم صرف آشنایی من با آن کلمه های سنگین در آن ایام، چقدر کار درستی بود. آن عادت کتابخوانی بعد از ناهار به دورانی برمی گردد که من تازه سواد خواندن و نوشتن پیدا کرده بودم و این ورق زدن ها بیشتر شبیه به یک پز بود تا یاد گرفتن. اولین کتابی که به دست گرفتم «ماشاالله خان در دربار هارون الرشید» نوشته ایرج پزشک زاد بود. جلد سفت و سنگینی داشت و می شد آن را روی سینه ام بگیرم، به طوری که کسی نفهمد من در حال خواندن آن نیستم! با این حال آن پز کتاب خوانی را حفظ می کردم تا اینکه برای من تبدیل به یک عادت شد. از جایی به بعد وقتی درس و فرآیند مهندس شدن برای من جدی شد، یک دوره بی سوادی طولانی را طی کردم، از این نظر که از کتاب و داستان دور ماندم، وگرنه خواندن جبر و شیمی و مثلثات و … که به راه بود. البته خواندن همین درس ها هم بعدا به دردم خورد.
خواندن درس های رشته ریاضی چطور برای نویسندگی به کار شما آمد؟
به نظر من ریاضی مهمترین علم جهان است. از این گذاره می توانم دفاع کنم اما اصراری ندارم کسی حرفم را قبول کند. ریاضی توان تحلیل اتفاقات یک قصه را به خوبی به نویسنده میدهد و ریتم را به او هدیه میکند. ریاضی باعث می شود بین اجزای قصه روابط منطقی علت و معلولی برقرار کنیم. این ها را من میگویم که روزگاری علاقه ای به درسی که داشتم توی دانشگاه میخواندم، نداشتم.
بنابراین شروع داستاننویسی شما به پس از دوران دانشگاه بر میگردد؟
در حقیقت اصل قصه نویسی را بعد از دانشگاه تجربه کردم. این کار یکی از تکالیف ما در کلاسهای بازیگری بود. مثلا به ما می گفتند درباره اتفاقی بنویسید که در این هفته توجه شما را به خود جلب می کند. چنین تمرین هایی را هدایت هاشمی، آناهیتا اقبالنژاد، امیر پوریا و رضا بهبودی به ما میدادند و جالب است که متفق القول همه آنها وقتی نوع نگاه و نگارش مرا میدیدند تشویقم می کردند که جدی تر قصه بنویسم.
شما به هنرجوهای بازیگری توصیه میکنید داستان نویسی را هم یاد بگیرند؟
هیچ کدام از این رشته ها بی ارتباط به هم نیست. کسی که می خواهد بازیگر باشد باید بداند که چطور باید یک قصه را خواند، به این دلیل که او باید روزی فیلمنامه بخواند و درباره نقش خود تحلیل داشته باشد. او باید درباره دلیل گفتن یک دیالوگ یا اندازه انرژی جملهای در فلان صحنه و نوع و لحن جواب هایی که به پارتنرش می دهد و … آگاهی داشته باشد و همه این ها به داستان گویی و داستان نویسی مرتبط است. یک کارگردان هم باید به مجموعه ای از هنرها وارد باشد و اگر من به سراغ این حرفه نمی روم شاید به این دلیل است که خیلی از فنون مختلف سر در نمی آورم.
با توجه به اینکه خودتان هم به این موضوع واقف هستید که می توانید در عرصه داستان نویسی موقعیت ویژه داشته باشید، چه اصراری وجود دارد که اجرا و بازیگری را هم ادامه بدهید؟
با احترام به تمام کسانی که در این سال ها در تلویزیون و رادیو اجرا داشتند، لفظ مجری برای من لفظ جذابی نیست. به این دلیل که این کلمه مرا به یاد آدمهای عصا قورت داده و حراف میاندازد که انگار همیشه سفارشی حرف می زنند. در جهان غرب مجری تلویزیون را با عنوان میزبان میشناسند و من نسبت به این مفهوم هیچ حساسیتی ندارم. تصمیم گرفته ام در هنگام اجرا یا خود خود خودم باشم، یا بازی اش کنم. زیاد آدم جذابی نیستم پس در بسیاری موارد جذابیت را بازی می کنم. در قصه های امیرعلی، کاراکتر امیرعلی که سه سال دیده شد و مردم باورش کردند در حقیقت بازی شد و هیچ کدام از شخصیت های موجود در قصهها خود من نبودند. من آن اندازه از معصومیت و مظلومیت را ندارم و برای مثال اصلا آدم شکمویی هم نیستم (برعکس چیزی که در برنامه دیدیم). من آن پسر کنجکاو خوشخوراک را بازی کردم و خیلی از غذاها را برای اولین بار جلوی دوربین خوردم. بر همین مبنا به اجرای استیج هم علاقه ندارم و تنها برای رفقایم این کار را انجام داده ام. هر بار هم روی استیج رفته ام سعی کرده ام این حضور را بازی کنم و یک کاراکتر بسازم، کاراکتری که ممکن است چهارزانو روی سن بنشیند. من اجرا را مطلقا مستقل از بازیگری نمیبینم. وقتی شما به عنوان میزبان یک برنامه پذیرفته می شوید دارید به یک دوربین این اجازه را می دهید که قاب صورت شما را بگیرد و وارد جزئیات رفتاری شما شود. در نتیجه مجموعه زیادی از اکت ها، میمیک ها، لحن ها، حرکات دست و سر و … از شما برای مخاطب لو می رود. شاید به همین دلیل است که دیگر عادل فردوسی پور را هرگز نمی توان در نقش یک قاتل باور کرد.
وقتی یک نویسنده خلاق بازیگر و مجری میشود، آیا ناخودآگاه بداهه پردازی او برای نقش یا اجرا بیشتر می شود؟
وقتی شما در قالب یک کار گروهی جا می گیرید، این کار گروهی یک کارگردان دارد، یک فیلمبردار، یک نویسنده و … . اولا شما باید بپذیرید که آن تیم یک مدیر دارد که کارگردان و سازنده اثر است، مثل مربی تیم فوتبال. مربی ها دو نوع اند. گروهی مثل گاس هیدینگ و مورینیو در فیلمسازی معادلی مثل هیچکاک دارند. در فیلم های هیچکاک اگر برگهای گلدانی در قاب ما در حال تکان خوردن هستند، باد نمی وزد بلکه در خارج از قاب پنکه ای روشن شده است، یعنی کوچک ترین چیزها برنامه ریزی شده است. در چنین شرایطی جای هیچ بداهه ای وجود ندارد. مربیان دیگری مثل گواردیولا یا دل بوسکه داریم که به شما اجازه می دهند در یک چارچوب ستاره شوید. در نهایت احترام به همه، زوج ضابطیان و صوفی را در گروه دوم دسته بندی می کنم و می گویم آنان از کسانی هستند که چارچوبی را تعیین می کنند اما به شما اجازه میدهند در آن چارچوب ستاره باشید. این فرصت به اندازه آی.کیو، میزان سربراهی و تسلط فرد بستگی دارد که این جریان را درک کند یا نه. در مورد اینکه من آدم طنازی هستم یا نه باید بگویم همه ما در لحظاتی آدم های شوخ طبعی هستیم، من هم هستم اما گاهی بناست من به آدمی تبدیل شوم که همواره شوخی می کند و من هرگز در زندگی واقعی این گونه نیستم و حتی خیلی وقت ها خیلی از شوخی هایی که از من جلوی دوربین دیده میشود از جنس من و باب میل من نیست، اما تا خودم این شوخیها را باور نکنم قطعا نمی توانم باور آن را به مخاطب بدهم.
حتما قبول دارید که ساختار متنی که قرار است توسط گوینده خوانده شود و متنی که در کتاب چاپ می شود متفاوت است. پس چرا کتاب های شما حاوی همان داستانهایی است که روزی در قالب آیتم از رادیو هفت، شنیدیم؟
اگر قرار بود از ابتدا این قصه ها را برای کتاب بنویسم قطعا با ساختار دیگری می نوشتم. این قصه ها برای آیتم های پنج دقیقه ای در تلویزیون ساخته شده بودند و واضح است که باید ویژگیهای یک برنامه تلویزیونی و نوع اجرا در آن لحاظ می شد، بنابراین حتی توالی داستان هایی که در دو قسمت پشت سر هم از برنامه پخش شده بودند در کتاب هم محرز است. موضوع اصلا وفاداری یا عدم وفاداری داستان های کتاب به برنامه تلویزیونی نبود. اگر من می خواستم ساختار داستان ها را بر مبنای چاپ شدن در کتاب بکوبم و از اول بسازم درگیر پروسه زمان بری می شدم. حالا هم فکر میکنم بهترین فرمت برای ارائه این نوع داستانها کتابهای صوتی است. شاید روزی این کار را انجام بدهم.
شما در زمینه نمایشنامه نویسی هم یک تجربه موفق داشتید که به نظر می رسد جرأت انجام آن بی ارتباط با شهرتی که به دست آوردید نباشد.
بله من نمایشنامه ای نوشته ام که سال گذشته در تالار مولوی روی صحنه رفت. جنسی از کمدی سیاه اما کاملا متفاوت از آن، چون ساختار آن یک ساختار موزون و مسجع بود. این متن یک کلام آرکائیک داشت، متنی بدون وزن اما دارای قافیه. توضیحش مفصل است که حالا جای ارائه آن نیست. من می دانم که اغلب مخاطبانم که به سالن نمایش می آمدند می دانستند که قرار نیست قصه های امیرعلی را تماشا کنند. ما بیش از ۹۰ درصد رضایت مخاطب داشتیم. اگر من یه بهانه داشته باشم (که بخواهم به خاطر لطف خدا) به آن افتخار کنم این است که کتاب هایی را در چهار جلد چاپ کردم که باعث شد عده ای برای اولین بار بروند کتاب بخرند و نمایشی را با کمک دوستانم و کارگردانی کورش سلیمانی روی صحنه بردم که کسانی را برای اولین بار با مقوله تئاتر آشنا کرد. من از آدم های صاحب هنر درخواست می کنم این آدم هایی را که قدم های اول را در دنیای کتاب و تئاتر برداشته اند، حفظ کنند و کاری کنند باز هم کتاب بخرند و باز هم به تماشای تئاتر بروند. جالب است بگویم در سالن تئاتر اتفاقات عجیبی رخ می داد. ما تماشاگرانی داشتیم که به قدری با مقوله نمایش نا آشنا بودند که فکر می کردند اگر بلند بخندند حواس بازیگران پرت می شود و نمی دانستند این موضوع اتفاقا باعث روحیه گرفتن آنان می شود، در نتیجه بعد از گذشت مدت زمانی و با دیدن اینکه انگار می شود خندید، یخ شان آب می شد. البته من متن را جوری نوشته بودم که بعد از هر قهقهه ای بغضی بتواند به وجود بیاید. در آن سالن تئاتر چهره هایی مثل گلاب آدینه، رضا میرکریمی، محمدرضا هنرمند، هدایت هاشمی، کاظم هژیر آزاد، نوذر آزادی، حمیدرضا آزادی و بسیاری از کسانی که نام شان از قلم افتاده در کنار کسانی می نشستند که برای اولین بار تماشای نمایشی را تجربه می کردند. در حال حاضر هنر به سمتی پیش رفته که تئاتر یا فیلم دارای دو لایه سطحی و عمیق است، یعنی آثار به گونه ای ساخته می شوند که دارای نکات پنهانی هستند که عدم کشف آنان مانع برقراری ارتباط مخاطب معمولی نمی شود اما دستیابی به آنها توسط مخاطب هوشمند باعث یک حظ مضاعف می شود. بنابراین هر اثر نمایشی یا سینمایی در کم ترین حالت یک قصه کامل در دل خود دارد. دستیابی به چنین حالتی از هنر تلاشی است که من در راستای آن حرکت می کنم.
در کلاس های داستان نویسی تان به هنرجوها چه میگویید؟
در کلاس هایم سعی می کنم هر چیز را هرچند که اندک باشد به همه بچه ها یاد بدهم. هدف این کلاسها این است که طراح قصه تولید کند. ما به سراغ نکات ریز و جزئیات نمیرویم. تنها می خواهیم بگوییم چطور از یک ایده میتوان به قصه رسید.
و احتمالا این همه قصه، روزی، جایی، کاربردی خواهند داشت.
دقیقا. اخیرا دست به یک ریسک بزرگ زده ام و با آقای بهروز خوشرزم شروع کرده ام به نوشتن یک سریال. یک سریال پر از قصه و شخصیت های متعدد. اگر بنا باشد این قصه ها را مطابق با ریتم سریال های ایرانی تعریف کنیم یک سریال هفتاد قسمتی خواهیم داشت، اما قرار است یک مجموعه بیست و چند قسمتی باشد. این پروژه الان در مرحله طرح است و فروغ فروهیده آن را به نگارش در آورده است چون طرح نوشتن هم هنری است که من ندارم. نوشتن این سریال بر عهده فرهاد توحیدی و من است و قرار است ریتم بینظیری در مقایسه با دیگر سریالهای ما داشته باشد. ما با مخاطب حواس جمعی مواجه هستیم که یک سریال خارجی را با ریتم تند دنبال می کند و از زیرنویس آن هم جا نمی ماند. پس چرا با در نظر گرفتن این توانایی ها برای او کار نمی کنیم؟ من می خواهم ریسک کنم و تعداد زیادی قصه با ژانرهای مختلف را در یک بستر بریزم و بیننده را هم حفظ کنم.
فکر می کنید بتوان در ایران سریال هایی ساخت که بتواند با آثار معروف خارجی که در چند سال اخیر به شکل سیزنی در کشور ما رواج یافته رقابت کرد؟
ما به قصد مقایسه شدن کار نمی کنیم اما می خواهیم حتما جذابیت را حفظ کنیم. متأسفانه مد شده که می گویند مشکل سینما و تلویزیون ایران فیلمنامه است. من از آنان سوالی دارم. فرض بگیریم من فیلمنامه ای شبیه به «آواتار» بنویسم. امکانات ساختش کجاست؟ حقیقت این است که همه چیز گردن فیلمنامه نیست. در این سینما چطور میتوان به سراغ مضامین تخیلی یا پلیسی رفت وقتی برای مثال سرنوشت محتوم همه فیلمنامه های پلیسی این است که خلافکارها در انتها حتما دستگیر شوند؟ اگر کارگردانی به توصیه کارگردان، به خاطر بالا بردن برآورد، سریال بیست و چند قسمتی را تبدیل به یک مجموعه نود قسمتی نکند ما حتما موفق می شویم در غیر این صورت نباید هرگز منتظر سریال هایی ایرانی در سطح «فرار از زندان»، «لاست» و … بود. اگر ما در پیادهسازی چنین طرحی موفق شویم، بدون شک مدیون تجربه و کاربلدی بهروز خوش رزم و فرهاد توحیدی هستیم و نه فرمول آب بستن به یک مجموعه. آنان هرگز هدف را فدای چیز دیگری نمیکنند.
شما از ابتدا نویسندگی را جدیتر از بازیگری دنبال میکردید؟
روزی که به مسعود فروتن زنگ زدم و گفتم برای بازی در فلان مجموعه که قرار است در شبکه نمایش خانگی پخش شود پذیرفته شده ام، ایشان گفت زنگ بزن و بگو نمیآیی. گفت باید نه گفتن را یاد بگیرم، دلیل این رد کردن هم این بود که اگر قدم های اول را در آن فضا بردارم تا آخر در همان حال و هوا باقی میمانم. ایشان گفت باید بنویسم و این چیزی بود که دیگر اساتیدم هم به من میگفتند. گوشم زنگ زد و با خودم گفتم این بزرگترها چیزی را میبینند که من نمی بینم. پس گفتم چشم و شروع کردم به نوشتن.
حرفی باقی مانده است؟
من می خواهم از آن نمایشی که روی صحنه رفت (پیتهای حلبی) یک کتاب صوتی منتشر کنم. تا امروز قدم های خوبی برای این کار برداشته شده و شاید چهره ای مثل میکائیل شهرستانی کارگردانی این اثر را بپذیرد. موافقت بهترین صداپیشگان امروز هم برای بازی در کار جلب شده و تمام هدفم این است که تا نیمه سال این کتاب صوتی به انتشار می رسد. میدانم که ممکن است تنها چند دقیقه بعد از انتشار این اثر، بتوان آن را از اینترنت دانلود کرد، اما شعار من برای تولید این کار این است که باید به گونه ای جای آن نوار قصه ها را پر کرد. شاید این خواهش من به جایی نرسد اما آن را عنوان می کنم. درخواست من از دوستانی که در اماکنی مثل نمایشگاه کتاب و … می بینم شان این است که از هم حمایت کنیم. من همه توانم را به کار می بندم تا کار خوبی تولید کنم و آنان در مقابل حقوق مادی و معنوی اثر را به رسمیت بشناسند. کپی رایت چیزی است که باید در مورد همه آدم ها رعایت شود و امیدوارم روزی این اتفاق رخ دهد. چرا آدم ها باید بمیرند تا عزیز شوند؟ شاید در همه جای دنیا این روال وجود داشته باشد اما هر انسانی تا وقتی زنده است به حمایت شدن نیازمند است و ای کاش این را از یکدیگر دریغ نکنیم.