سوره سینما- حسین ساعی منش: «اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر»: فرمگرایی با سس تارانتینو!
همه چیز به این بستگی دارد که شهرام مکری را به عنوان یکی از نوگراترین سینماگران ایرانی، تا چه حد جدی بگیریم. به این بستگی دارد که فیلمهایش را چطور ببینیم. آیا صرفا به خاطر اینکه ایده فرمی تجربه نشدهای دارند، باید جور دیگری به آنها نگاه و همه جزئیاتش را تحت یک منطق جدید توجیه کرد؟ یا اینکه باید درکنار تمجید از آن خلاقیت فرمی، به ایرادهای ابتدایی و واضح آنها هم اشاره کرد؟
مساله این است که دو فیلم بلند مکری، علیرغم فضای منحصر به فردی که میسازند، نمیتوانند منطق جدید و مختص خود را ایجاد کنند؛ مثلا بازیهای تصنعی بازیگران دو فیلم، در فضاسازی آن توجیه نمیشوند و در پیشبرد قصه و شخصیتپردازی تاثیری ندارند و کاملا یک «ضعف» محسوب میشوند. علاوه بر این، مشکل دیگری که در فیلم اول مکری، «اشکان،انگشتر متبرک و چند داستان دیگر» به چشم میخورد و البته موجه هم نیست، چیدهشدگی بیش از حد آن است که از اثر بیرون میزند و ارتباط مخاطب با فیلم را در حد مشخصی، متوقف میکند. بهطوری که مخاطب، بعد از مدتی، کاملا دست فیلمنامهنویس را حس میکند که دارد این حوادث را به این شکل میچیند و به هم ربط میدهد.
با این همه اما تمجید نکردن از «اشکان،…»، مخصوصا به عنوان یک فیلم اول، تقریبا غیرممکن است؛ شخصیتها به خوبی معرفی میشوند، قصه بدون تعلل پیش میرود و فضاسازی هم معقول است. فیلمساز به خوبی توانسته بین فیلمهای خارجی مورد علاقهاش و «غربی»نشدن کلیت فیلمش، تعادل ایجاد کند. ضمن اینکه آنقدر هم غرق ارجاع دادن به فرامتن و همچنین شیفته متفاوت بودن نحوه روایتش نمیشود که اصل قصهاش را از یاد ببرد.
اما مهمترین ویژگی فیلم را شاید بتوان تلاشش، برای جلب نظر مخاطب عام دانست. فیلم، قصه جذابی تعریف میکند- طرح و اجرای یک نقشه دزدی توسط دو نابینا- و کاملا مشخص است که علاقهمند است که کنجکاوی مخاطب غیرحرفهای را برانگیزد و او را تا پایان، با قصه همراه کند. فیلمساز به وضوح، تجربههای نو در فیلمسازی را مغایر با جذب تماشاگر نمیداند و بعید است خالی بودن سالنهای نمایش فیلمش را به «هنری»بودن آن تعبیر کند.
به نظر میرسد که فیلمساز به دنبال ارتباط دادن مخاطب، با تجربهگرایی خودش باشد: حتی تقاطع داستانهای (ظاهرا) جداگانه فیلمش هم طوری نیست که مخاطب بیگانه با روایتهای غیرخطی سینمای جهان را سر در گم کند و او را پس بزند.
با تمام اینها، همچنان آن ایرادی که در ابتدا گفته شد، به جای خود باقی است. اگر دیالوگهای آن سرباز را درباره «تقدیر» جدی بگیریم و به دنبال یافتن ارتباطی سینمایی بین آن حرفها و اسلوب روایت داستانهای فیلم باشیم، احتمالا از درنیامدن این ارتباط، سرخورده شویم و فیلم را «اسیر گزافهگوییهای روشنفکرانه» بدانیم.
* «اعترافات ذهن خطرناک من»: روز شیطان
سومین فیلم بلند هومن سیدی از یک نظر، روی دیگر سکه «اشکان،…» مکری است: حتی اگر خوشبین هم باشیم، نمیتوانیم آن را «فیلم خوب»ی قلمداد کنیم. اما در همین حال ویژگیهایی دارد که قابل توجه است؛ فیلم، برای کارگردانش، یک قدم بزرگ رو به جلوست. دیگر نه از آن جسارت بیتوجیه «سیزده» (که اکران معمولی داشت) خبری هست و نه از پیامزدگی انتهایی آن، نه خشونت بیدلیل و افراطی اثر قبلی دیده میشود و نه آنارشیسم افراطی، هر چه هست- که البته خیلی هم شدید نیست- مربوط به آن چیزی است که آدمهای فیلم و قصهشان اقتضا کرده. فضا همچنان آمریکایی و غیرایرانی است اما مختصات خودش را هم دارد.
مهمتر از همه اینکه داستان فیلم، با یک موقعیت سوالبرانگیز شکل میگیرد- که از این جهت، فرسنگها از «سیزده» جلوتر است و با «آفریقا» هم که اصلا قابل مقایسه نیست- اینکه چرا فرهاد در چنین موقعیتی گیر افتاده و آن چیزی که فراموش کرده چیست؟ درست است که گرهگشایی فیلم، «جمعبندی» قابل قبول برای فیلم نیست، اما سوال ایجاد شده، حداقل این قابلیت را دارد که مخاطب را تا انتها کنجکاو نگه دارد.
در کنار اینها، فیلم از یک کاراکتر جذاب هم بهرهمند است که علیرغم حضور اندکش، جذابیت زیادی ایجاد میکند؛ همسر فرهاد، زن نیمهدیوانهای که در تیمارستان است، نقشهها را خورده و هر روز یکی را بیرون میکشد و به فرهاد تحویل میدهد، تنها اوست که به فکر فرهاد است و فقط صدای اوست که از خاطر فرهاد نمیرود. با وجود سوالاتی که میشود درباره کارکرد و تاثیر این کاراکتر در روند قصه مطرح کرد و حتی تا حدودی فلسفه بودنش را زیر سوال برد، صرف طراحی و حضور یک کاراکتر غریب و جالب، آن هم در سینمای ایران که بین شخصیتهای شبیه به هم محاصره شده، میتواند غنیمت بهشمار بیاید و جذابیت کمتر دیدهشدهای را عرضه کند.
و صد البته که هیچکدام از این محاسن، نمیتوانند به تنهایی- یا حتی بعضا در کنار هم- فیلمی را تبدیل به «فیلم خوب»ی کنند.
* «هنر و تجربه»: یک بام و دو هوا
سالهاست که در سینمای ما تعدادی فیلم خاص تولید میشود. فیلمهایی که به خاطر رویکرد غیرمعمولشان، در بهترین حالت، در جشنوارهها موفق میشوند و جایزه میبرند، اما رنگ اکران عمومی را به خود نمیبینند. به خاطر اینکه احتمالا این فیلمها با اقبال عمومی مواجه نخواهند شد و اکران گستردهشان تقریبا بیهوده خواهد بود و صرفا تعدادی سالن را اشغال خواهد کرد- البته فعلا کاری به این نداریم که «خاص» بودن این آثار، به فرم نامتعارفشان برمیگردد یا به ناتوانی سازندگانشان در ساختن یک فیلم سرگرمکننده و عامهپسند- مسئله اما این است که طی این سالها چند بار کارهایی به قصد اکران این فیلمها شد که اغلب بینتیجه ماند، تا اینکه کمی بیش از یکسال قبل، دوباره بستری مهیا شد که این فیلمها تحت عنوان «گروه هنر و تجربه» اکران محدود شوند.
طرح هنر و تجربه تا به امروز دوام آورده و به نظر میرسد منظمتر و نتیجهبخشتر از طرحهای قبلی برای اکران فیلمهای مخاطب خاص بوده است. نفس این کار هم بهخودیخود، کاملا منطقی و معقول است. به خاطر اینکه تماشاگر محدود این آثار نیز که احتمالا موقعیت تماشای این فیلمها را در جشنواره ندارند فرصتی پیدا میکنند که آنها را تماشا کنند. (البته فعلا به این کاری نداریم که حمایتهای دولتی از این گروه چقدر است و حد و مرز این حمایت تا کجا باید باشد.)
اما با اینهمه به نظر نمیرسد مساله به همین شکل منطقی باقی مانده باشد. نگاه به همین دو فیلم مورد اشاره در بندهای فوق و توجه به اینکه هر دو در گروه هنر و تجربه اکران شدهاند، اهداف اولیه تشکیل این گروه را، به شدت با چالش روبرو میکند.
هر دو فیلمساز، همانطور که گفته شد، به فکر بهکارگیری مولفههای عامهپسند در اثرشان بودهاند. پس- حداقل در این دو اثر- نسبت به مورد توجه قرار گرفتن فیلمشان بیتفاوت نبودهاند و طبعا اگر فرصت اکران و تبلیغ برایشان فراهم شود، استقبال خواهند کرد، اما در کمال تعجب، هر دو به گروه هنر و تجربه میروند و در کل کشور، با زیر ده سالن اکران میشوند. چرا؟ شاید دلیل چندان پیچیدهای نداشته باشد؛ در مواجهه با فیلم هشت سال درصف اکران ماندهای که از قضا کارگردان آن، سازنده موفقترین فیلم گروه هنر و تجربه بوده، سادهترین راه این است که فیلم قبلی را هم در همان گروه اکران کنیم تا وصله «نادیده گرفتن فیلمسازان جوان» هم بهمان نچسبد و با این رویکرد هیچ بعید نیست که از این پس، نام مکری قرین «هنر و تجربه» شود و آینده حرفهای نامعلومی برایش رقم بخورد.
فیلم اول مکری یک نمونه است. مسئله این است که به این ترتیب و با این روند گروه هنر و تجربه، جوانهایی که در ساخت آثار ابتداییشان نیمنگاهی هم به جذب مخاطب و سینمای مردمی دارند، استعدادشان در جذب مخاطب، به هدر میرود و شاید از این پس هم، تحت همین شرایط عجیب، مسیر دیگری را در پیش بگیرند. آن هم در شرایطی که کمبود چنین فیلمها و فیلمسازهایی کاملا محسوس است.
اصلی که گروه هنر و تجربه بر پایه آن شکل گرفته، همچنان معقول است و این گروه باید طبق همان اصل و البته تا زمانی که فیلمهای مختص خودش تولید میشوند، به کار خود ادامه دهد. اما اگر بخواهد به زور، به عنوان الگوی سینمای ایران معرفی شود و شعار «چهارپا خوب، دوپا بد» را به «چهارپا خوب، دوپا بهتر» بدل کند و همانطور که گفته شد، تبعیدگاه بعضی فیلمهای خاص شود و استعدادهای بالقوه سینمای عامهپسند را ببلعد، معلوم نیست در آینده چه بلایی سر همین سینمای نصفه و نیمه بیاید.