سوره سینما – حسین ساعی منش: حقیقت این است که از اول هم نمیشد حس خوبی نسبت به این تجربه جدید داشت. فیلم ساختن با موبایل؟ آدم را یاد ذوقزدگیهای زمانی میاندازد که گوشیهای دوربیندار تازه آمده بود. همان زمانی که پدران مهربان از خانوادهشان فیلم میگرفتند و به دیگران نشان میدادند. این البته چندان مهم نیست. آنچه بیشتر به این حس ناخوشایند دامن میزند این است که چنین فیلمی پتانسیل این را دارد که به بهانه این تجربه جدید، بسیاری از قواعد فیلمسازی را نادیده بگیرد و به همین «تجربی» بودنش اکتفا کند. ضمن اینکه با یک دوربین لرزان هم مواجه خواهیم بود (که در مواقع مورد نیاز هم، باز کمی آزاردهنده است) که اینجا لابد ذاتی این تجربه است و چارهای برایش نیست.
اما خب، اینها همه حدس است و نمیشود بر اساس آنها درباره فیلم تصمیم گرفت. آن هم در حالی است که کارگردان فیلم، آدم اسمورسمداری است و در فیلم قبلیاش هم نشان داده که میتواند از دل ایدههای عجیب و غریب فرمی و صحنههای شلوغ و بلبشوهای خانوادگی، اثر نسبتا قابل توجهی بیرون بکشد. این هم بالاخره یک دلیل محکم است که حداقل جلوی بروز آن حس ناخوشایند را بگیرد. ضمن اینکه در حالت کلی هم تنها راه ارزیابی یک اثر سینمایی، مواجهه با خود آن است و اینها بیشتر حکم حواشی نه چندان مهم آن را دارد.
***
فیلم با یک معرکهگیر شروع میشود. و متاسفانه دقیقا با همان سروشکلی که انتظارش میرفت. دوربین، مدام میلرزد، از اینطرف به آنطرف میرود، بیدلیل سوژه تصویرش را عوض میکند، بیجهت فوکوس را به هم میزند… انگار تصویر کوچکترین اهمیتی ندارد؛ گاهی نصف، سهچهارم و حتی کل تصویر را شانه و پشت نفر جلویی میپوشاند!
در کنار اینها البته خود معرکهگیر جذابیت دارد. مار بزرگی را دور گردن انداخته و مدتی از آن میگوید. از اینکه پوست و گوشتش را چه میکند. از فوائد مرده و زندهاش میگوید. و بعد به سراغ روغن مار میرود. نحوه تولیدش را توضیح میدهد. از خواصش میگوید. از اینکه چه امراضی را رفع میکند. بعد به سراغ تماشاچیها میرود. بعضیها را میآورد و روغن مار را رویشان آزمایش میکند… این کارها جذاب است، اما جذابیتش از نوع جذابیت یک معرکهگیر است. حرفهای معرکهگیر را دنبال میکنیم، دقیقا به همان دلیل که اگر در خیابان با چنین شخصی روبرو شویم، ممکن است برویم و حرفهایش را بشنویم. و خب، چنین دلیلی، کمی با دلیل دنبال کردن یک فیلم سینمایی تفاوت دارد!
***
سکانس مارگیر خیلی طول میکشد. آنقدر که ترس برمان میدارد که نکند کل فیلم به همین شکل بگذرد. اما در همین لحظات دوربین عقب میآید و به سراغ بازارچه کنار خیابان میرود و متاسفانه کاری میکند آرزو کنیم که کاش همهی فیلم پیش همان معرکهگیر میگذشت: دوربین کاملا بیهدف و سرگردان است، پیرمردها و پیرزنها را میگیرد، فروشندهها و خریدارها را، حتی یک کلمه مهم به گوش نمیخورد، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد و مدت زیادی (مدت واقعا زیادی) به همین شکل میگذرد. کماکان هم تصویر در نهایت بدسلیقگی است. البته باید به این نکته اساسی توجه داشت که کارگردان مشغول به ظهور رساندن یک تجربه بینظیر است و در چنین وضعی، این مسائل پیشپاافتاده اصلا اهمیتی ندارد. یا شاید هم خود اینها که میبینیم قواعد جدیدی هستند که متناسب با همان تجربه فوقالعاده ابداع شدهاند و قطعا ما توان درکشان را نداریم…
و تصویر مرد صاحب موبایل ذوقزده که مشغول فیلمبرداری از در و دیوار است، در پس همه اینها به چشم میخورد.
***
بالاخره بعد از این دو سکانس عجیب (که نگارنده هنوز، یک هفته پس از تماشای فیلم، از فهمیدن علت وجودشان عاجز مانده) موضوع اصلی فیلم شروع میشود: پسری به خانه مادرش آمده و رابطهای به شدت بحرانساز بینشان حکمفرماست که از هر چیز کوچکی جر و بحث و دعوا تولید میکند. کمکم معلوم میشود که پسر، خانوادهاش را در انگلیس رها کرده و آمده تا دوباره ازدواج کند و مادرش هم به خواستگاری دوباره برای او، تن درنمیدهد. دو سه تا دعوا نشان داده میشود و بعد، یک تماس تصویری با دختر خانواده و فرزندش، آنها را هم وارد ماجرا میکند و معلوم میشود که او هم وضعیت خانوادگی بهسامانی ندارد. و تمام!
چرا پسر از خانواده فعلیاش ناراضی و پی ازدواج مجدد است؟ چرا با مادرش اینقدر مشکل دارد؟ بین آنها چه گذشته؟ مشکل دختر خانواده چیست؟ چرا به چنین وضعی رسیده؟ تکلیفش چه میشود؟ پسر بدون حمایت مادرش چه میکند؟ قید ازدواج مجدد را میزند یا خانوادهاش را؟ مادر در قبال تصمیم او و شرایط دخترش چه میکند؟… این سوالات را میشود ادامه داد. همهشان هم یک وجه مشترک دارند: اینکه در «روغن مار» بیجواب میمانند. وقتی در فیلم، رابطهای نشان داده میشود که مثلا سر اینکه ناهار چه غذایی بخورند، به چالش کشیده میشود، بدیهی است که مخاطب انتظار داشته باشد که کمی از علتها و نتایج آن بداند. اما به این ترتیب، فیلم فقط مدتی از یک دعوای بیسروته را نشان میدهد که البته جذاب است، اما جذابیتش از نوع جذابیت یک دعواست. دعوا را دنبال میکنیم، دقیقا به همان دلیل که اگر در خیابان یک دعوا را ببینیم، ممکن است کمی تعلل کنیم و آن را دنبال کنیم و خب، چنین دلیلی، کمی با دلیل دنبال کردن یک فیلم سینمایی تفاوت دارد!
***
حالا میشود «روغن مار» را چنین خلاصه کرد: فیلمساز، موبایلش را به دست گرفته و رفته وسط یک دعوای خانوادگی. یک ساعت از روابط آنها را ضبط کرده، بدون اینکه برداشت خاصی از آن داشته باشد. بعد هم دوتا سکانس خارجی گرفته و چسبانده اول کار. نهایتا هم یکی را نشان داده که میگوید داودنژاد خانوادهاش را میآورد و الکی فیلم میسازد. و به این ترتیب هم دست پیش را گرفته که پس نیفتد.
واقعا ساخت چنین چیزی از دست هر کسی برنمیآید؟ جایگاه «هنرمند» در چنین اثری کجاست؟ چرا هیچ نشانی از او و زاویه نگاهش نیست؟ چرا از مقام کارگردان، جز «کسی که تصمیم گرفته فیلم را با موبایل بسازد» چیزی به چشم نمیخورد؟ حالا شاید لازم باشد دوباره به همان حواشی نه چندان مهمی که در ابتدا اشاره شد نگاه کنیم. شاید حالا نتوانیم آنها را «نه چندان مهم» بدانیم. واقعا برای یک تماشاگر سینما، چه دلیلی غیر از اسم کارگردان میتواند انگیزه تماشای چنین فیلمی شود؟ و وقتی به این اسم اعتماد کرد و به خاطر او به سینما رفت با چه چیزی مواجه خواهد شد؟ آیا میتواند نام «فیلم سینمایی (حتی از نوع هنر و تجربه)» بر آنچه دیده بگذارد؟ از این نظر، «روغن مار» یادآور «شیرین» کیارستمی است: هر دو فیلم، صرفا به اتکای ایدهای که فقط برای سازندگانشان جالب بوده، بدون هیچ استاندارد سینمایی ساخته شدهاند و تنها عاملی که باعث دیدهشدنشان شده، سابقه کارگردانشان بوده. غافل از اینکه تداوم قالب کردن کلاغ به جای قناری، در درازمدت، نتیجهای جز به باد دادن همان سابقهای که عمری برایش زحمت کشیده شده، نخواهد داشت.