سورهسینما – حسین ساعیمنش: شاید اولین نکتهای که در مواجهه با «ارغوان»- برای مخاطبان کارهای پیشین علیمحمدی و بنکدار- جلب توجه کند، قصهگو بودن آن نسبت به «شبانه روز» باشد. اینکه اینبار کارگردانها تنها به گرفتن قابهای شکیل و تصاویر زیبا-و البته بیهدف و بیکارکرد- اکتفا نکردهاند و سعی کردهاند به سراغ روابط بروند، شخصیتهای اصلی و فرعی بسازند و نسبتشان را با هم مشخص کنند و به این ترتیب داستان تعریف کنند.
ترسیم رابطه بین پدر ارغوان و معلم ویولنسل او که به آرامی شکل میگیرد و نمایش تاثیری که روی روابط خانوادگی آنها میگذارد، چیزی نبود که از کارگردانهای «شبانهروز» انتظار داشته باشیم؛ همچنین نمایش موازی قصهی آوا(که البته در ابتدا نمیدانیم آواست و فکر میکنیم بزرگسالی ارغوان است) که تولید جذابیت میکند و مخاطب را وامیدارد که فیلم را تا رسیدن این دو قصه به یکدیگر، پی بگیرد. بنابراین اگر روایتهای موازی «شبانهروز» را به یاد بیاوریم که هیچ کششی نداشتند، در مواجهه و مقایسه با فیلم قبلی، «ارغوان» تفاوتهای اساسی دارد. اما سوال مهمی که در این مورد مطرح میشود این است که آیا صرف قصهگو بودن یک فیلم، میتواند موفقیت آن را تضمین کند؟
***
اگر فرضا بتوانیم از بازی تخت و بیروح پدر ارغوان که اولین و مهمترین عامل وارد نشدن مخاطب در فضای فیلم است و حتی گاهی آن را مضحک و مصنوعی هم میکند، بگذریم، با فیلمی طرفیم که تمرکز اصلیاش بر نمایش جزئیات و روند شکلگیری رابطه بین پدر و معلم جوان، و تاثیرات تداوم آن بر شخصیتهای دیگر و روابط بین آنهاست. فیلم به کندی پیش میرود و درصدد آن است که با نمایش موقعیتهای کمتحرک و آدمهای کمحرف(آن مادر وراجی که به پسرانش میبالد در فضای ساکن و ساکت فیلم وصله ناجور نیست؟) بر عمق این رابطه تازه شکل گرفته تاکید کند و سرسری از آن نگذرد. حتی لحظاتی که از آوا نشان داده میشود، با توجه به اینکه مدت زیادی هم ندارد، نمیتواند این تمرکز شدیدی که فیلم، بر این رابطه و دو نفر درگیر در آن دارد را مخدوش کند.
اما «ارغوان» روی همین موضوع متمرکز نمیماند؛ از وقتی که تصمیم میگیرد خود ارغوان را وارد قصه کند. از آنجایی که ارغوان تصادفا میشنود که پدرش با معلمش به کنسرت رفته و به آنها دروغ گفته. از اینجا به بعد، دیگر با قصه «مردی که عاشقِ معلمِ دخترش شده» مواجه نیستیم و طبعا انتظار هرگونه شخصیتپردازی یا عمیق شدن حول نتایج این خط داستانی از این به بعد غیرمنطقی است. فیلم از اینجا قصه «دختری که درگیر بیتوجهی پدرش به مادر مریض احوالش شده» را تعریف میکند. حالا ارغوان مهم است. بیمحلیهایش به پدر و معلمش. بیتوجهیاش به موسیقی. تندخو شدنش. دیگر پدر و معلم مهم نیستند. فقط ارغوان شخص اصلی است و سوال مهم اینکه در این شرایط چه بر سرش میآید.
اما همین که میخواهیم درگیر این قصه شویم، فیلم قید آن را میزند. زمان فیلم کلا جلو میآید و قصه آوا- که حالا میفهمیم کاراکتری به کل غریبه و بیربط با قصه اصلی است!- پررنگ میشود. قصه «زنی که وضع خانوادگی به سامانی ندارد و در یک شب بارانی با مردی آشنا میشود». البته اینبار با وجود شباهت اندک به قصه اول، هیچ خبری از تمرکز آن قصه نیست. رابطه بدون توجیه شکل میگیرد و بدون توجیه هم به پایان میرسد و جلوتر دوباره شکل میگیرد(همانطور که رابطه آوا و همسرش، بیدلیل و مکررا شکل میگیرد و به هم میخورد).
بعدتر معلوم میشود که مرد، همسر ارغوان بوده و نامهای از او برای پدرش دارد. حالا قصه، ماجرای «پدری است که دخترش ترکش کرده و در آتش دلتنگی میسوزد». فیلم هم بدش نمیآید که این قصه جدید را در ادامه آن دو قصه اول نداند؛ ارغوان از اینکه دیر پدرش را بخشیده، طلب بخشش میکند و پدرش هم همه این تلاطمات را ناشی از سوءتفاهم میداند! اصلا انگار این دو نفر، آن آدمهای قبلی نیستند و آن ماجراها را از سر نگذراندهاند. چون رفتارهایی که میکنند و حرفهایی که میزنند، اصلا به آن آدمهایی که دیده بودیم نمیخورد.
همه این چهار جملهای که بالا گفته شد، میتواند به عنوان خط اصلی قصه «ارغوان» شناخته شود. مشکل هم دقیقا همین است. بله، فیلم «قصهگو» است، به این معنا که «میخواهد» قصه بگوید. اما هیچ قصهای را به درستی تعریف نمیکند. از یکی به دیگری میپرد بدون اینکه از قبلی نتیجه گرفته باشد یا بخواهد بگیرد. و همچنان سوال مهمی که مطرح شد پابرجاست: قصهگویی در این وضعیتی که «ارغوان» به آن مبتلاست امتیاز محسوب میشود؟
***
جایی از فیلم که صحبت فیلمهای این سالهای سینمای ایران میشود، آوا به همسر ارغوان میگوید که با ندیدن این آثار چیز مهمی را از دست نداده. بعید است این ادعا به راحتی اثبات شود. در این سالها آثار قابل توجه در سینما کم نبوده. اما پاسخ به سوالی که در انتهای دو بند بالا مطرح شد، میتواند به خوبی نشان دهد که «ارغوان» جزو این دسته از فیلمها هست یا مشمول همان ادعایی میشود که خودش کرده است.