سوره سینما – حسین ساعیمنش: یک ایده جالب داریم: «زنی به همسرش خیانت کرده و باعث لورفتن و کشته شدن او شده و حالا میخواهد تنها مدرک موجود، که نشاندهنده حقیقت است را از بین ببرد.» حالا میخواهیم این ایده را تقریبا وارونه بسط دهیم. یعنی زنی را نشان دهیم که وارد جنگلی میشود و ظاهرا پی انتقام خون شوهرش آمده و میخواهد به سراغ همان مدرک برود تا خائن را پیدا کند و نهایتا هم (ظاهرا) به طور اتفاقی، باعث از بین رفتن آن مدرک میشود. به این ترتیب مساله «خائن بودن خود زن» تبدیل به غافلگیری فیلم خواهد شد. در نتیجه فیلمی خواهیم داشت که مسیر رسیدن شخصیتها به یک مدرک افشاگر را- با انگیزه انتقام- نشان میدهد و در آخر با یک غافلگیری نسبتا خوب به پایان میرسد. بنابراین به نظر میرسد این راه خوبی برای روایت قصه باشد. بستر مناسبی است برای شخصیتپردازی؛ «انگیزه انتقام و خیانت»، و تاثیرگذاری نهایی؛ «غافلگیری». ضمن اینکه داستان فرعی عاشقانه هم میتواند در صورت پرداخت درست، جذابیت مضاعفی به فیلم ببخشد… اما کمی صبر کنید! داریم درباره «ماهی سیاه کوچولو» صحبت میکنیم. زیادی قضیه را جدی نگرفتهایم؟
***
مهمترین مانع برقراری ارتباط مخاطب با فیلم، فضای آن است. در «ماهی سیاه کوچولو» اصلا معلوم نیست اینجا کجاست و این آدمها چکارهاند و دنبال چه چیزی هستند. نوشته ابتدای فیلم هم نهتنها کافی نیست، بلکه فیلم را به واقعهای تاریخی ارجاع میدهد که خود اثر هیچ ربطی به آن ندارد. اینکه بفهمیم اینجا جنگلهای آمل است هیچ دردی را دوا نمیکند(اگر مثلا جنگلهای لرستان بود فرقی میکرد؟).
مهم این است که بفهمیم چه چیزی در حال روی دادن است، که نمیفهمیم. به اینها اضافه کنید دیالوگهای غیرقابل هضم شخصیتها را که بیوقفه بر سر مخاطب میبارند و او را دورتر میکنند. همچنین رفتارهای عجیب و بیتوجیه کاراکترها، در همجواری بازیهای-در بهترین حالت- معمولی بازیگران، بیش از پیش به عدم درک مخاطب از این فضا دامن میزند.
اما عجیبتر از همه اینها اظهارات فیلمساز است مبنی بر اینکه ایرادهای فیلم به کلی متوجه فیلمنامه است! راستش موضع کارگردان هم در این مورد اصلا قابل درک نیست و اینطور شانه خالی کردن از زیر بار فیلم-در حدی که اضافه کردن نوشتههای اول و آخر فیلم توسط تهیهکننده را بیایراد میداند چون بالاخره «صاحب» فیلم اوست- باعث کمرنگ شدن ایرادهای واضح کارگردانی نمیشود. ضمن اینکه نفس این کار هم چندان معقول نیست. مثل این است که کسی غذای مسمومی را بخورد و بعد بگوید مقصر آن کسی است که غذا را مسموم کرده. بله، او هم مقصر است. اما نهایتا «مسمومیت» نصیب آن کسی میشود که غذا را خورده.
***
البته اینها که گفته شد به این معنا نیست که کارگردان با یک فیلمنامه شسته رفته روبرو بوده و آن را خراب کرده. یک بار دیگر به همان چیزی که در ابتدا گفته شد، برگردیم: زنی وارد جنگلی شده تا به سراغ تنها مدرکی برود که خائن را معرفی میکند؛ یک راهنما دارد و فقط اوست که میداند این مدرک کجاست؛ نهایتا هم قرار است مشخص شود که خائن خود زن است. از همین چند عبارت هم واضح است که آنچه بیش از هر چیز اهمیت دارد، اولا ماجرای مدرک و رابطهاش با راهنما و همسر زن است و ثانیا غافلگیری نهایی؛ یعنی اینکه چطور معلوم شود که خائن خود زن بوده.
درباره نکته اول که تقریبا هیچچیز پرداخت نمیشود. اصلا معلوم نیست رابطه این راهنما با زن ماجرا؛ «شهرزاد»(مریلا زارعی) چیست؟ چرا فقط او از محل مدرک خبر دارد؟ چرا تا به حال به سراغ آن نرفته؟ اصلا چه شده که چنین مدرکی به وجود آمده؟ چرا و چطور سر از آن ماشین درآورده و… حتی خیلی از رفتارها هم توجیه منطقی ندارد، مثلا اینکه وقتی شهرزاد به دنبال محل مدرک است، اوایل فیلم چرا سعی میکند راهنما را بکشد. در کنار این مساله، حضور شخصیتهای مصطفی زمانی و معشوقهاش کاملا بیربط مینماید و بیشتر به نظر میرسد که به درد پر کردن مدت زمان فیلم میخورد تا اینکه به عنوان یک قصه فرعی جذاب تلقی شود.
به این ترتیب، فیلم تمام پتانسیلهایی که میتواند موجب جذابیت قصه شود را به باد میدهد و تنها احساسی که نهایتا میتواند با موفقیت به مخاطبش منتقل کند، سردرگمی است. اما مساله به همینجا ختم نمیشود و فیلم حتی بستر غافلگیری نهایی را هم به هدر میدهد. به این شکل که دخترک از همهجا بیخبر، بدون اینکه هیچ پیشزمینهای وجود داشته باشد، در بین تمام احتمالات ممکن، حس میکند باید به شهرزاد یکدستی بزند-لابد با اتکا به هوش غریزی فوقالعادهاش- و پرده از رازش بردارد. و با این وضعیت، بدیهی است که این گرهگشایی، هیچ تاثیری بر تولید آن حس بهتزدگی خوشایند که نتیجه طبیعی غافلگیری است، ندارد و یحتمل، تنها فایدهاش این است که نوید استعدادهای جدیدی را به فیلمسازان وطنی میدهد که در صورت تمایل به بازسازی بومی ماجراهای خانم مارپل، مورد استفادهشان قرار گیرند.
***
«ماهی سیاه کوچولو» فیلمی است که از همه جهت ابتر است. مساله چندان عجیبی هم نیست. فیلمی که صرفا به «آپارتمانی نبودن»ش افتخار کند و نفس حضور در لوکیشن جنگل را مزیت بداند، معلوم است که یک نتیجه حداقلی خواهد داد که هیچکس را راضی نمیکند. اگر اساسا رضایت مخاطب و فروش برای سازندگان محل بحث بوده باشد!