سوره سینما – محمد حائری : بر اهالی سینما پوشیده نیست که لزومِ ساختِ دراماتیک در یک فیلم، به شخصیت پردازی و توجه به کاراکترها، وابسته است. امّا در اکشنی که فقط ۱۵ دقیقه، زمانِ استراحت برای تماشاگرِ خود باقی می گذارد؛ توقعِ دقت در کاراکترسازی و عمق بخشیدن به آن، انتظارِ گزافه ای است!
گویا اپیدمی شده است که کارگردانانِ اینچنین آثاری، مدعی شوند که فیلمِ آنها، منطقِ خودش را دارد و نباید آن را با منطقِ مرسوم در آثارِ سینمایی سنجید. ممکن است که این حرف در ابتدا جالب باشد. امّا اجرایی شدنِ آن، به عُرضۀ کارگردان، بستگی دارد. اگر کارگردانی سورئالیست است، منطقِ اثرِ خود را بر می چیند و مخاطب را قانع می کند. بنابراین، وقتی در فضای کُهنِ شمعون صحرا(Simon of the Desert) (1965)، هواپیمایی بر فرازِ آسمان ظاهر می شود، کسی به منطقِ اثر متعرض نمی گردد. بنابراین میانِ منطق داشتن و بی منطقی، تفاوتِ بسیاری وجود دارد.
امّا در اینجا با پدیدۀ دیگری روبرو هستیم. مکس دیوانه دائماً به طرزِ بلاهت آمیزی خود را نقض می کند. در همان ابتدا و در نمای معرفی مکس(تام هاردی)، او مارمولکی را می بلعد! این نما، قهرمان نمی سازد، بلکه فردِ اوّلِ قصه را تحقیر می کند. فیلم تا انتها به این سیاق ادامه می دهد؛ گاهی فیوریوسا(چارلیز ترون) نقشِ محوری یافته و مکس، کنار گذاشته می شود و کار به جایی می رسد که حتی ناکس(نیکلاس هولت) نیز در افعالِ قهرمانانه از مکس پیشی می گیرد. پس چه حاجتی است که مکس را همچنان قهرمان بپنداریم؟
به نظر می رسد که فیلم، دچارِ تردید است. از یک سو، مکس را همچنان به عنوانِ اسطوره ای جان سخت، نگاه می دارد. امّا برای ملموس کردنِ وی، کمر به تحقیرِ وی می بندد. واقعیت آن است که کاراکترِ مکس، در همان سریِ قبلی، به پایان رسیده و در اینجا فقط با شبحی از آن روبرو هستیم. بیایید یک بار با خود مرور کنید که چه چیزی از مکس در این فیلم دیده اید؟ از سری فیلم های پیشین، کله خری های مردی تنها، در ذهن های تماشاگران، باقی مانده است. امّا در اینجا صرفاً شاهدِ بادیگاردی هستیم که اوّلاً، تنها نیست و ثانیاً، بسیار بی مایه است. کارگردان آنچنان به استیصال می افتد که حتی از فیلم های قبل، کمک می گیرد تا مکس از دامِ روبوت شدن بگریزد. امّا این تلاش، راه به جایی نمی برد. زیرا فلش بک هایِ موهومی که به خانوداۀ از دست رفتۀ مکس اشاره دارد؛ با بی سلیقگی، از فیلم بیرون می زند. در نتیجه، هیچ توجیهی برای مهربانیِ کاراکترِ مکس وجود ندارد. هیچ وجهِ لطیفی هم در فیلم وجود ندارد. از زنی که مرد است! تا خواجه ای که به زنِ شاه، دلبسته و محکوم به نابودی است.
در اینجا بارِ دیگر، فیلمْ خود را نقض می کند. خصوصیتِ یک فیلمِ جاده ای به گذرا بودنِ مسائل است. امّا سازنده بر مسائلِ عاطفی انگشت می گذارد، که اصلاً قصدِ پرداخت به آن را ندارد. هدفِ فیلمساز، خلقِ مجموعه ای بی پایان از زد و خورد است، پس چرا به سمتِ ساختنِ شخصیتی انسانی از مکس می رود؟ سازنده به درستی می داند که فیلم، قابلیتِ بالا رفتن از سطحِ معمولِ فیلم های اکشنِ امروزی همچون سریع و خشن(The Fast and the Furious) را داراست، امّا به نظر می رسد که کارگردان از طرفی، بی حوصله است و از طرفی دیگر، به قسمت های قبل، پشت گرم است. بنابراین، این دلایل موجب می شود که مکسِ دیوانۀ سال ۲۰۱۵، چیزی از خودش نداشته باشد.
در میانِ اهلِ سینما، مناقشه ای وجود دارد که فیلم هایی که سریالی ساخته می شوند، چگونه باید موردِ ارزیابی قرار گیرند. به نظر می رسد که هر فیلمی، باید به خودیِ خود، دارای حیثیتی باشد که بتوان، آن را به نحوِ منفرد، موردِ ارزیابی قرار داد. امری که در موردِ این فیلم، صدق نمی کند. سازندۀ این فیلم، به دنبالِ ساختنِ یک اثرِ منفرد نیست؛ بلکه می خواهد آنچه را که از ضعف های فیلم های قبلی به یاد دارد، جبران کند. غافل از آنکه آن ضعف ها، متعلق به قسمت های قبلی است و در اثرِ جدید، ضعف های جدیدتری، ظاهر می شود که خانمان برانداز است.
بدین ترتیب، جرج میلر به دنبالِ پوشاندنِ ضعف های ظاهریِ فیلمِ خود می رود. به طورِ مثال، گروهِ خونیِ مکس را، اُ منفی قرار می دهد تا در جایی از فیلم، به فیوریوسا، خون اهدا کند. امّا مسئله، بغرنج تر از آن است که با چنین کارهایی، درست شود. در دنیایی که میلر برای مکس می سازد، رفتارِ انسانی، معنایی ندارد. بنابراین، خون دادنِ مکس به فیوریوسا توجیهی نمی تواند داشته باشد. او که امید را چیزی عبث می پندارد. پس چگونه است که یاری می دهد؟ آیا مردِ بی رحمی که در اوجِ نبرد نیز به دنبالِ ماشینِ خود است، ناگهان عاشق شده است؟ هیچ زمینه چینی برای این مطلب وجود ندارد و به نگاه های باسمه ای اکتفا شده است. شاید برخی بگویند که عشق، ناگهان عارض می شود. این مطلب شاید درست باشد. امّا در اینجا با نگاه هایی میانِ فیوریوسا و مکس و در ادامه، نگاه هایی میانِ ناکس و کیپبل(رایلی کیئو) روبرو هستیم که نظریۀ عشقِ ناگهانی را نقض می کند. بنابراین، سازنده با نگاه ها، به زمینه چینیِ ناقصی دست می زند؛ امّا هیچگاه به مقصودِ خود نمی رسد. زیرا نگاه های زوج های مذکور، فاقد هرگونه کنشِ رومانتیک میانِ آنهاست. نگاه های این افراد، اخته است و نگاه هایی است که حتی میانِ یک زن و مرد رد و بدل نمی شود!
علاقه مندان به مجموعه فیلم های مکس دیوانه، به خوبی می دانند که سازندگانِ مکس دیوانه از قسمت دوم، به دنبالِ راضی نگه داشتنِ طرفدارانِ خود بوده اند و نه اقناعِ مخاطبان. از اینرو، از خلاقیتِ هنری دست کشیده و به تکرار افتاده اند. کما اینکه تارنتینو و بسیاری دیگر از کارگردانان نیز به این دام افتاده و به معضلِ حفظِ طرفدار، دچار هستند. آنان به تکرارِ خود دست می زنند تا مبادا، طرفدارِ خود را برنجانند. با آنکه حیثیتِ این افراد در شکستنِ قواعدِ پیشینِ سینما، تلقی می شود؛ امّا جالب است که اینان به اینچنین روزی افتاده اند که اسیرِ آن چیزی شوند که از آن گریزان بوده اند. امثالِ میلر نیز در بندِ قواعدِ دست و پا گیرِ فیلم های قبلیِ خود هستند. قواعدی که زاییدۀ سینما نیستند، بلکه تولیدِ ذهنِ منجمدِ عده ای طرفدارِ افراطی است. با این اوصاف، این قسمت از مکس دیوانه، به خودیِ خود، فقط رنگ و لعاب دارد. رنگ و لعابی که تماشاگر را بفریبد. امّا در پشتِ این رنگ های پر زرق و برق، هیچ چیز وجود ندارد.
ایدۀ فیلم که همان ایدۀ همیشگیِ نجات از دستِ جبّاران است. همان فرمولی که مجموعه تلویزیونی بر بالِ عقاب ها(On Wings of Eagles) (1986)، مجموعه فیلم های دلتا فورس (The Delta Force) و در سال های اخیر، آرگو (Argo) (2012) نیز از آن بهره بردند و در میانِ آمریکاییان به توفیق دست یافتند. نوعِ پرداختِ این فیلم نیز منطبق با همان فرمول است. شخصیتِ منفیِ فیلم، پادشاهی جبّار به نامِ ایمورتان جو(هیو کیز-برن) است که صورتش پوشانده شده و در منطقه ای بیابانی حکم می رانَد و مردم را از حقِ مسلمِ خود یعنی آب محروم می کند. او چندین زن دارد و فرزندِ پسر می خواهد. از طرفی، سربازانی جان بر کف هم دارد که به عملیاتِ انتحاری دست می زنند، به امید آنکه به بهشتِ دروغینِ وَلهَلا (valhalla) بروند. شخصیت های مثبتِ قصه یعنی مکس و فیوریوسا نیز نجات دهندگانِ زنانِ شاه و منجیانِ مردمِ تحتِ تظلم هستند. محلِ وقوعِ حوادث نیز در لوکیشنی عربی-آفریقایی به وقوع می پیوندد. همۀ این ها ممکن است که برای سازنده، اشاره به خاورمیانه نباشد. امّا این فرمول است که به مسلمانان و کشورهای عربی اشاره می کند و فیلمی که از این فرمول تبعیت کند، به چنین اشاراتِ واضحی می رسد. تا جاییکه کسانی همچون ریکتوس(ناتان جونز) با لهجه ای غیرآمریکایی و تاحدودی به مانندِ اعرابی که در آمریکا ساکن هستند، سخن می گوید و زنانِ ایمورتان جو، گاهی بر سَرِ خود شالی می گذارند و شبه حجابی درست می کنند!
البته مکس دیوانه در تبعیت از اِلِمان هایِ عوام پسندانه، به نکاتِ مذکور اکتفا نمی کند. به عنوانِ مثال، نگاه کنید به صحنه ای که مکس، اولین بار با فیوریوسا و زن های ایمورتان جو روبرو می شود. این صحنه، کمی از فیلم های بی موویِ کارگردان هایی همچون راس مایر ندارد! به نظر می رسد که میلر، تکلیفِ روشنی با خودش و صد البته، با فیلم نداشته و از اینرو است که دائماً از شاخه ای به شاخه ای دیگر می پرد. البته نباید فراموش کنیم که اینکار، با خلاقیت و حتی کولاژ، بسیار تفاوت دارد. فیلمسازِ ما، آوارۀ لحن هایِ گوناگون است و سرانجام در لحنِ کودکانه و ناپختۀ خود، باقی می ماند. مکس دیوانه فیلمی کودکانه است که به زورِ فیلمساز، تبدیل به فیلمی بزرگسال شده است. بنابراین، نه لزومی به صحنه های بزرگسال دارد و نه احتیاجی به دست و پا بریدن. این فیلم، در بهترین حالتِ ممکن، یک اکشنِ نوجوانانه است که امیالِ فانتزیِ عده ای را فعال کرده است. وقتِ آن است که حضرات، کمی بزرگ منشانه بیاندیشند و فیلم را با خودِ فیلم بسنجند. صحبت از قسمت های قبلی، دردی از این فیلم دوا نمی کند. همانطور که صحبت از رنگ بندیِ هوشمندانه و یا اکشنِ بی سرانجامِ آن، راه به جایی نمی برد.
امّا از همه بامزه تر، صحبت از تغییرِ موقعیت ها در فیلم است. مواردی مانند: آبی که در ابتدا صورتِ کریهی دارد، در انتها، رهایی بخش می شود. سربازانِ ایمورتان جو از ابتدای فیلم، بیهوده می میرند. امّا در انتها، ناکس که سربازِ سابقِ ایمورتان جو است، قهرمانانه جان می سپارد و مواردِ مشابه دیگری که از سویِ طرفدارانِ فیلم به عنوانِ مزایای آن، عنوان می شود. امّا همۀ این موارد، در یک بی مووی نیز وجود دارد! پس فخری بر یک فیلم نیست که ابتدا و انتهای آن به یکدیگر متصل باشد. درست است که چند نما، در مکس دیوانه، سرَ و تَه دارد. امّا مطابق با آنچه که گفته شد، در پرداختِ جزئی، فیلم بی سر و ته جلوه می کند! فیلم، همۀ موضوعات را به گذشته و آینده حواله می دهد و حتی از زنِ دیگرِ ایمورتان جو که به گفتۀ یکی از پیرزن ها، حامله است، گذر می کند تا شاید در قسمت های بعدی، سخنی از آن به میان آورد. البته نباید فراموش کرد که چنین موردی بعید است، زیرا ماجراها با مکس پیش می رود و مکس در انتهای این فیلم از آن منطقه می رود. بنابراین، هر آنچه که در مکس دیوانه می بینیم، در خدمتِ اکشن و آدرنالین است و از این رو تمامِ مواردی که اصولاً از یک فیلم انتظار می رود، به کناری گذاشته می شود تا هیجانِ مخاطب به بالاترین حدِّ خود برسد. این هیجان ممکن است که عده ای ناآشنا با سینما را به تحسین وادار کند و یا حتی به جوایزِ کلانی منجر شود. امّا با توجه به مواردی که ذکر شد، فیلمی که به خاطرِ هیجانِ مضاعف، به سینما پشت می کند، هیچ حیثیتی ندارد و به این ترتیب، از فیلمی که اینچنین رویه ای را دارد، انتظاری بیش از اتلافِ وقت، نمی توان داشت.
یعنی خاک بر سر تو با این نقد کردنت همین که اعتماد به نفس داری و درباره فیلم نظر میدی خودش جای تعجب داره، از نقد فقط بلد شدید بد ۱ فیلم رو بگید ولی اگه جنابعالی تحصیل کرده بودی اینجوری با ۱سری کلمات مانند کله خر به نقد یک فیلم نمی پرداختی و همراه صحبت هات دلیل میاوردی، شما در اینجا نقد نکردی بلکه فقط جانب دارانه بد گفتی و من مجبورم دوباره در آخر صحبت هام بگم که واقعا خاک بر سرت.
منم کاملا با علی موافقم شما اومدید کار نابغه ای مثل جورج میلرو زیر سوال بردید. این فیلم شاهکار ریتمه که همه میگن تو ژانر اکشن یه همچین کاری بی سابقه بوده. پس چطور میتونید بگید به تکرار افتاده. از طرف دیگه آدم وقتی داره یه فیلم اکشن میبینه هدفش لذت بردن از صحنه های فیلمه و شخصیت پردازیه یه فیلم اکشن فقط یه زمینه ی کوچیک واسه درک داستانه و لازم نیست که تا اعماق شخصیتی کاراکتر ها رو به بیننده معرفی کنه.