سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۳۰ دی ۱۳۹۴ در ۱۱:۴۵ ق.ظ چاپ مطلب

مریخ از خودش خبر ندارد! / نقد «سوره سینما» بر فیلم نامزد اسکار؛ «مریخی» (The Martian)

merikhi1

«مریخی» نه مخاطب را به چالش فرا می‌خواند و نه، فیلم‌های علمی-تخیلی را به جلو سوق می‌دهد. تنها اتفاقی که می‌افتد، آزمون و خطایی برای فیلم‌های سال‌های بعدِ هالیوود در این زمینه است تا به راهی اینچنین نروند.

سوره سینمامحمد حائری : دنیایِ جدا از زمین، از بدوِ سینما، جزءِ مسائلِ جذاب برای سینماگران بوده است. آشناترین فیلمِ ابتداییِ تاریخِ سینما، سفر به کره ماه(A Trip to the Moon) (1902) اثر ژرژ ملی‌یس است که شدتِ علاقه به این موضوع را بر ما نمایان می کند. پس از دوره‌ای رکود در عالمِ فیلم‌هایی که درونمایۀ سفر به کُراتِ دیگر را دارند؛ چند سالی است که این موضوع، دوباره به مذاقِ سینماگران خوش آمده و فیلم‌هایی به غیر از مجموعۀ جنگ‌های ستاره‌ای(Star Wars‌) اقبالِ مخاطبان را در این زمینه برانگیخته‌اند. در داستان‌های جدیدی که در این حوزه، نگارش می‌یابد، معمولاً به تنهاییِ فضانورد در فضایِ کیهانی پرداخته شده و درامِ ماجرا را در همان تقابلِ قدیمیِ انسان-طبیعت پی می‌گیرند. علی‌رغمِ این تفاوت که در اینجا، کهکشان جایِ طبیعتی همچون جنگل یا بیابان را گرفته است، امّا در مناسباتِ فرد و آنچه که مقابلِ وی قرار دارد، تغییری حاصل نمی شود. انسان، باز هم می جنگد و عالمِ پیرامونِ خود را به تسخیرِ خویش در می آورد.

با توجه به رویۀ سال‌های اخیر، مریخی سهمِ امسالِ هالیوود در این زمینه است. کارگردانِ فیلم با پند گرفتن از تجربه‌های پیشین، همچون جاذبه(Gravity) (2013) و بین ستاره‌ای(Interstellar) (2014) به سراغِ فیلم‌نامه‌ای فضایی رفته تا ضعف‌های پیشین را جبران کند. امّا نتیجه، آنچنان رضایت‌بخش نیست که بتوان آن را پیشرفتی در این نوع از فیلم‌های علمی-تخیلی به حساب آورد. مریخی ضرب‌آهنگِ مناسبی دارد و به سرعت به سراغِ موضوعِ اصلی می‌‌رود. به این ترتیب در کمتر از ده دقیقه، پس از شروعِ فیلم، مارک واتنی(مت دیمن) از گروه جدا می‌شود، خود را پانسمان می کند و در حالیکه پیامی ویدیویی را ضبط می‌کند، ماجرا را با تماشاگر در میان می گذارد و این گونه، داستان شکل می‌گیرد. امّا نقطه قوتِ فیلم در ضرب‌آهنگِ آن نیست. کما اینکه از کارگردانی با این سابقۀ طولانی، انتظاری بیش از این می‌رود. نقطه قوتِ مریخی همان چیزی است که به مذاقِ بسیاری خوش نمی‌آید. ریدلی اسکات، کارگردانِ بیگانه(Alien) (1979) و تلما و لوئیز(Thelma & Louise) (1991) است و به خوبی می داند که قهرمان باید از چه خصائصی بهره‌مند باشد. بنابراین، فردِ اولِ فیلمِ مریخی، یک قهرمان است که هوشِ بالایی داشته و جان‌سخت است و به همین دلیل، استیصالِ کمی به خود راه می دهد. به این ترتیب، مارک واتنی، کمتر گریه می کند و بیشتر، شخصیتی شیرین و خوش بیان از خود بروز می دهد. این امر سبب می شود، به جای آنکه دائماً در درونِ خود فرو رفته و منفعل باشد، به سمتِ شادی‌هایی هرچند کوچک برود و از این راه به حضوری فعال در فیلم دست یابد. واتنی، حالِ شبه عارفانه نمی‌گیرد و در ذهنِ خود خیال‌بافی نمی‌کند؛ بلکه ترجیح می‌دهد، موسیقی های مزخرفِ فرمانده(جسیکا چستین) را گوش دهد و از این خیال‌بافی‌ها بگریزد. از اینرو، وقتی از روی هوشمندی، دست به آزمون و خطا می زند، اشتباهاتِ وی ملموس، جلوه می کند. بنابراین از این حیث، قدمی جلوتر از جاذبه و بین ستاره‌ای گذاشته می شود و سازنده تمامِ تلاشِ خود را برای قهرمان‌سازی به کار می‌بندد.

merikhi3

امّا این نکته برای یک فیلم کافی نیست. گویی اسکات به همین حد قناعت کرده، غافل از آنکه جنبه‌های دیگر، آنچنان بر فیلم، غلبه می یابند که همین زحمتِ اسکات را هم می‌پوشانند. بزرگ‌ترین مشکلِ مریخی در نقطه نگاهِ(Pov) آن است. امری که موجب می‌شود تا آنچه که اسکات در موردِ نفرِ اوّلِ قصه در نظر دارد، به کلِ پروژه تعمیم یافته و فیلم به لحنی جبّارانه منتهی ‌شود!

باید توجه داشت که منطقِ یک اثر، تابعِ جهانی است که سازنده برای ما خلق می کند. امّا در مریخی، نه تنها جهانی خلق نمی شود بلکه منطقِ اثر حتی بر مبنایِ قهرمانِ قصه نیز شکل نمی گیرد و کارگردان، علی رغمِ علم به قهرمانِ خود، دائماً به این سو و آن سو می پَرَد تا آنچه را که می‌خواهد به تماشاگر تحمیل کند. به این ترتیب، سکوت و تنهاییِ قهرمان از مخاطب دریغ می شود تا قهرمان، پلاستیکی شود! به نظر می رسد که اسکات دو موضوع را با هم خَلط کرده است. قهرمان‌سازی هیچ منافاتی با پرداختن به درونیاتِ قهرمان ندارد. شخصیتِ واتنی، بدونِ تردید، بدونِ ارتباط با زمین هم لحظاتِ شگفت انگیزی را تجربه کرده است. اسکات از ترسِ آنکه فیلم به واتنی محدود شده و رنگ و بوی جاذبه را بگیرد، از آن طرفِ بام افتاده است و خود را از قهرمانی که ساخته، دور می کند. از اینرو، خلوت و تنهایی هایِ فیلم جاذبه که با کات های حداقلی تصویر شده، در اینجا جای خود را به کات‌های پیوسته و فضایی شلوغ داده که نقطۀ فرارِ کارگردان از ترسیمِ خلوت های قهرمان است. قهرمانی که شاید به زعمِ اسکات، ایمانی ندارد و از همین رو است که پرداختِ تنهایی هایِ او، به حداقل می رسد و فهمِ اسکات، به تماشاگر تحمیل می شود، بدونِ آنکه زمینه ای برای چنین عملی فراهم شود.

به این ترتیب، مناسباتِ مسئولانِ ناسا به نمایش گذاشته می‌شود، بدونِ آنکه تلاشی برای جذبِ مخاطب به این صحنه ها، انجام گیرد. در نتیجه، صحنه‌های ملال انگیزی به نمایش در می آید که نه تنها ناشی از اشتباه در نوعِ نگاه است، بلکه حاصل از استراتژیِ خاص و نگاهِ بیرون از سینما است. امری که شوقِ مخاطب مبنی بر مشاهدۀ اتفاقاتی که در مریخ به وقوع می پیوندد را در نظر نگرفته و با به تأخیر انداختنِ ماجراهای واتنی در مریخ، تماشاگر را گروگان می گیرد تا خدماتِ چین را به نحوی ایدئولوژیک عرضه کند و خدمت‌رسانیِ جهانیان به آمریکا را نشان دهد و این توهم را ایجاد کند که ماجرای مارک واتنی، ورای مرزهای جغرافیایی است. در حالیکه، نوعِ نگاهِ اسکات به مسئله، هالیوودی است و نمی تواند خارج از دایرۀ آمریکا سخن بگوید. بنابراین، در انتهای کار، مریخی، پروپاگاندایی در موردِ اتحاد در لوایِ آمریکا است و نه فیلمی که از اتحادِ ملت ها سخن بگوید.

حال که صحبت از مریخ و شوقِ تماشاگر به دیدنِ مارک واتنی در مریخ به میان آمد. پر بیراه نیست که کمی فکر کنیم که در این فیلم، از مریخ چه دیده ایم؟ آیا اصلاً مریخ برای ما به نمایش در می آید؟ دوربینی که پایش روی زمین است، چگونه می خواهد روی مریخ متمرکز شود؟

merikhi2

واقعیت این است که مریخی به هر چیزی می پردازد به جز آن چیزی که باید بپردازد! مریخ در مریخی وجود ندارد و حتی از مریخ، سخنِ کمی به میان آمده و به شرایطِ کاشتِ گیاه و نازک بودنِ سطحِ بیرونیِ سیاره، اکتفا شده است. منظور این نیست که اطلاعاتِ علمیِ بیشتری در موردِ مریخ گفته شود. علاقه مندان به این مسائل می توانند به کتاب ها و مجلاتِ نجومی مراجعه کنند. کارِ سازندۀ یک فیلم، امرِ بصری است و از اینرو، مریخ باید از حیثِ بصری، برای مخاطب ساخته شود؛ کاری که در این فیلم صورت نمی پذیرد و تصویری کاملاً توریستی(و نه عامیانه) از مریخ به نمایش در می آید. تماشاگرِ سینما به مانند تماشاگرانِ گذشته نیست که با اشاراتِ حداقلی به سرخ بودنِ خاک مریخ و یا اینکه مریخ جایی است که آدم ها در تلاش برای زندگی در آن هستند، قانع شود. فیلم های گذشته، با تمرکز بر فضا و دوری از سیاره ای خاص، دستِ خود را باز گذاشته بودند. امّا در مریخی، موضوعْ محدود به یک سیارۀ خاص بوده و پرداختی ماجراجویانه در چنین فضایی، لازم به نظر می رسد. امّا اسکات در مریخ، کنکاش نمی کند و تجربه کردن را کنار گذاشته است. علتِ این اتفاق، از دو حالت بیرون نیست: یا سازندگانِ کهنه کارِ این فیلم، آنقدر پیر شده‌اند که دیگر، حوصلۀ پا گذاردن در ماجراهای جدید را ندارند و یا آنکه این فیلم را با بی حوصلگی ساخته و به فیلمِ بعدیِ خود می‌اندیشیده‌اند. علتِ دوم محتمل‌تر به نظر می رسد، زیرا حتی در انتخابِ بازیگرانی همچون مت دیمن و جسیکا چستین، آنچنان بی حوصلگی شده است که تماشاگر، خودآگاه و ناخودآگاه آن را با بین ستاره ای مقایسه کند و حتی مریخی را ضمیمه ای بر آن فیلم بپندارد!

امّا اگر از علتِ بیرونیِ سازنده، در پرهیز از تصویرسازیِ آن مکان، عبور کنیم؛ این نکته را هم نمی توان از نظر دور داشت که اساساً هالیوود، چنین نگاهی را ایجاب می کند و توریستی تصویر شدنِ مریخ، در بسیاری اوقات(با نهایتِ تأسف) به چیزی بی‌ربط به سینما، همچون مناسباتِ ناسا و هالیوود بستگی دارد! امّا مشکلِ مریخی در محدودیت ها نیست، بلکه در قابلیت هایی است که از آن بهره نمی برد. بیگانه از همین کارگردان، در یک فضایِ ایزوله و محدود تصویر می شود، امّا به غایت وسیع تر از این فیلم جلوه می کند. یک مثالِ ساده در این مورد، قسمت هفتم از فصل اوّلِ[۱] سریالِ منطقه گرگ و میش(The Twilight Zone) است. در این قسمت، به طرزِ جسورانه ای، با حداقلی ترین امکاناتِ ممکن، سیاره ای دیگر تصویر می شود و کاملاً فضای آن سیاره به مخاطب منتقل می گردد. امّا مریخی، با هزینه ای گزاف در تصویر کردنِ این فضا در می ماند. بنابراین، تصویر کردنِ یک فضا، ربطی به اسنادِ مخفیانۀ ناسا ندارد. بلکه به پویاییِ طبع و هنرِ بصریِ سازنده بستگی دارد که گویا این بار به سببِ مناسباتِ مالی، زمانی و البته قواعدِ مضمحل‌کنندۀ هالیوودی، به مقدارِ قابلِ توجهی، طبع و هنر نَم کشیده است!

merikhi4

ریدلی اسکات کارگردانِ چیره دستی است و این نکته باعث می شود که دیدنِ فیلمی که بیش از دو ساعت است را برای تماشاگر تسهیل کند. امّا تمامِ نکاتی که در این نوشتار ذکر شد، به همراه نکاتی همچون رها شدنِ فیلم های ضبط شدۀ مارک واتنی یا رابطه های بی ربطِ دو فضانوردِ دیگر که بدونِ هیچ زمینۀ بصری، به یکدیگر ابراز علاقه می کنند و در انتها بچه دار می‌شوند! و از همه مهّم‌تر، پایانِ بسیار بد و دَم‌دستیِ فیلم، دست به دستِ هم می دهند تا تماشاگر در انتها حسِ پوچی داشته باشد، همانندِ حسِ بی‌خودی و مکانیکی‌واری که وینسنت کاپور(چویتل اجیوفور) در هنگام پرتابِ فضانوردِ بعدی در انتهای فیلم دارد و ابلهانه، فریادِ شادیِ مصنوعی سر می‌دهد. مریخی نه مخاطب را به چالش فرا می‌خواند و نه، فیلم‌های علمی-تخیلی را به جلو سوق می‌دهد. تنها اتفاقی که می‌افتد، آزمون و خطایی برای فیلم‌های سال‌های بعدِ هالیوود در این زمینه است تا به راهی اینچنین نروند، هرچند بعید است که از هالیوود، راهی به غیر از این سیاق، پیدا شود.

[۱] The Lonely – 1959