سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۱ بهمن ۱۳۹۴ در ۱۲:۰۶ ب.ظ چاپ مطلب

پشت‌بام نیویورک! / نقد «سوره سینما» بر فیلم «بندبازی» (the walk)

the-walk-1

… اما همه این‌ها روی کاغذ است. «تصورات»ی است که از فیلم داریم نه «خود» فیلم. هیچ‌کدام نتیجه‌گیری مشخصی از تماشای فیلم نیست. صرفا تعدادی دودوتا چهارتاست؛ حساب و کتاب‌هایی ملال‌آور که باعث می‌شود ناشیانه دست فیلمساز را از هر نوع برگ برنده‌ای خالی بدانیم.

سوره سینما حسین ساعی‌منش : وقتی یک اتفاق واقعی با نقطه اوجش مشهور شود، ساخت فیلم بر اساس آن اتفاق، ممکن است در نگاه اول یک بازی محکوم به شکست به نظر برسد. این‌که داستان را شروع کنیم، شخصیت‌پردازی کنیم، مقدمات را نشان دهیم تا به جایی برسیم که تاثیرگذاری در آن‌جا در نهایت است؛ و در عین حال مخاطب‌مان از این لحظات آخر باخبر باشد. بداند که چه خواهد گذشت و نتیجه چه خواهد شد. به نظر می‌رسد وضعیت عجیبی فیلمساز را در بر گرفته باشد. قرار است چه چیزی را نشان دهد وقتی همه چیز از قبل معلوم است؟ «بندبازی»(گام زدن- راه رفتن) دقیقا چنین موقعیتی دارد. حتی بدتر (قبلا مستند موفقی از همین واقعه ساخته و دیده شده). مخاطب قاعدتا می‌داند پایان فیلم چه خواهد بود. چون اساسا تصمیم گرفته فیلمی درباره فیلیپ پتی ببیند که از قبل می‌داند بین برج‌های دوقلو سیم کشیده و از رویش رد شده و نهایتا هم هیچ اتفاقی برایش نیفتاده؛ یا تصمیم گرفته فیلم جدید زمه‌کیس را ببیند که درباره فیلیپ پتی است که… .با این وصف می‌شود گفت که فیلمساز تقریبا هیچ برگ برنده‌ای برای غافلگیری مخاطبش ندارد، دستش برای ایجاد هیجان خالی است و با این حساب، فیلمش فاقد جذابیت لازم خواهد شد اما…

***

فیلم با مقدمه‌چینی شروع می‌کند. شعبده‌بازی فیلیپ را نشان می‌دهد. علاقه‌اش به بندبازی، طردشدنش از طرف خانواده، آشنایی‌اش با آنی، نمایشی که بالای کلیسای نتردام راه می‌اندازد، تصویری که از برج‌های دوقلو می‌بیند و تصمیمی که در این باره می‌گیرد؛ همه‌شان نشان داده می‌شوند و یکی دو تا شخصیت فرعی هم معرفی می‌شوند و… ولی خیلی زود این بخش فیلم به پایان می‌رسد. هنوز سی دقیقه نگذشته که شخصیت‌ها وارد نیویورک می‌شوند! واقعا قرار است نزدیک به نود دقیقه، سیم بستن بین ساختمان‌ها و راه رفتن روی آن نشان داده شود؟ البته به لطف «غیرقانونی» بودن کار فیلیپ، خود «سیم بستن» به موضوع مفصلی تبدیل می‌شود و فراهم کردن مقدمات بستن سیم و پیدا کردن همدست و پنهان ماندن از چشم نگهبانان مدت زیادی را اشغال می‌کنند و جذابیت‌هایی هم به فیلم می‌دهند. ولی باز هم وقتی شبانه سیم را می‌بندند و صبح می‌شود، فقط یک کار باقی مانده است: راه رفتن روی سیم. و مشکل این‌جاست که باز هم نزدیک به بیست دقیقه از زمان فیلم باقی است. یعنی قرار است بیست دقیقه شاهد چیزی باشیم که در جمله «فیلیپ روی سیم بین دو ساختمان راه می‌رود» قابل خلاصه شدن است. مساله مهم‌تر اما این است که از عاقبت این امر، مطلع هم هستیم و می‌دانیم که قرار است در این مدت چه چیزی ببینیم (آدم یاد «جامه‌دران» می‌افتد!)؛ پس خودمان را آماده می‌کنیم تا چشمان‌مان سنگین شود و مدام چک کنیم تا ببینیم که این نمایش کسالت‌بار کی تمام می‌شود اما…

the-walk-2

***

وقتی قرار است در فیلمی داستانی، با مردی روبه‌رو باشیم که در ارتفاع بسیار زیاد روی سیم راه می‌رود و به هیچ جایی هم وصل نشده، انتظار دیدن چه چیزی را داریم؟ طبعا توقع داریم با میزان قابل توجهی دلهره و هیجان روبه‌رو شویم. حالا اولین چیزهایی که به ذهن‌مان می‌رسد که بتوانند آن را تولید کنند، چه چیزهایی هستند؟ شل‌شدن چفت‌ها، لرزیدن سیم، از دست دادن کنترل در گام‌های پایانی، نماهای دور که ارتفاع زیاد را به رخ بکشد یا بندباز را را بر پهنه آسمان نشان دهد و… حتی اگر بیشتر فکر کنیم شاید به ایجاد مزاحمت توسط پرنده هم برسیم. «بندبازی» از تمام این کلیشه‌ها استفاده می‌کند. حتی آن میخ سر راه هم که با آن وضع در پای فیلیپ فرو می‌رود، به وضوح نشان می‌دهد که قرار است در لحظات راه رفتن نقش مهمی بازی کند. همه چیز تکراری به نظر می‌رسد (تنها عنصر غافلگیرکننده آن پلیس ابلهی است که فکر می‌کند بهترین کار در این شرایط این است که با هلی‌کوپتر بالای سر فیلیپ برود و از او بخواهد که به نمایشش پایان دهد!). پس با فیلمی طرفیم که نقطه اوج از قبل لورفته‌اش، بسیار طولانی است و پرداختی بسیار کلیشه‌ای هم دارد اما…

the-walk-3

… اما همه این‌ها روی کاغذ است. «تصورات»ی است که از فیلم داریم نه «خود» فیلم. هیچ‌کدام نتیجه‌گیری مشخصی از تماشای فیلم نیست. صرفا تعدادی دودوتا چهارتاست؛ حساب و کتاب‌هایی ملال‌آور که باعث می‌شود ناشیانه دست فیلمساز را از هر نوع برگ برنده‌ای خالی بدانیم. برگ برنده فیلمساز اما در پرداخت باورپذیر شخصیت فیلیپ است. این‌که شخصیت اصلی و دغدغه‌اش را بسیار جدی می‌گیرد و آن را ملموس می‌کند و در نتیجه، مخاطب هم دلیلی برای بی‌توجهی به او نمی‌بیند: فیلیپ، تردست بی‌خانمانی نیست که برای جلب توجه تصمیم دیوانه‌واری بگیرد؛ هنرمندی است (یا دست کم خودش این‌طور باور دارد) که می‌خواهد با رسیدن به قله، روح ناآرامش را آرام کند (لحن نریشن و حالت چهره او را روی سیم به یاد بیاوریم). وقتی این را درک کنیم و او را این‌طور بشناسیم، می‌توانیم با فیلم همراه شویم. حالا هم برای او آرزوی موفقیت می‌کنیم و هم نگران فرجام کارش می‌شویم. چون برگ برنده فیلم کاری کرده که حساب‌مان از آن تماشاگران داخل خیابان جدا شود. چون کارگردان دست‌مان را گرفته و با شخصیت اصلی‌اش بالای برج‌مان برده. چون مثل این است که گام زدن فیلیپ در آن ارتفاع تجربه خودمان باشد. آدم اگر قرار باشد چنین کار پرخطری بکند بالاخره دلهره و هیجان دارد؛ حتی اگر فرجام کارش را بداند، حتی اگر کارش تکراری باشد، حتی اگر پایش سالم باشد، حتی اگر پرنده‌ای پیدا نشود، تازه این‌جا چفت سیم هم شل می‌شود!

البته آن مواردی که گفته شد کماکان هست. پایان قصه از پیش معلوم است، عناصر کلیشه‌ای در فیلم زیادند و مسائل دیگری از این قبیل. اما مهم این است که این‌ها را در آن لحظات آخر دور می‌ریزیم و به هیچ‌کدامشان توجهی نداریم. و بعید است بتوانیم آن لحظه‌ها را با آرامش بگذرانیم. چون کمتر کسی هست که بتواند نزدیک به بیست دقیقه دلهره مدام را به راحتی تاب بیاورد.