به گزارش سوره سینما، خبرگزاری فارس در یادداشتی در ارتباط با فیلم سینمایی «ابد و یک روز» نوشت:
«ابد و یک روز» یک فیلم پرهیاهو است که در پس فریادها و پلشتیهای انباشته شده فیلم رئالیسم و منطق و پیرنگ و شخصیتی و مهم تر از همه نگاه و تحلیلی وجود ندارد. اگر کمی از هیاهوهای ظاهری فیلم فاصله بگیریم، شخصیتهای را میبینیم که مثل گره کوری به همدیگر تنیده شدهاند و جز یک شلوغکاری و هوچیگری چیز دیگری را به مخاطب خود عرضه نمیکنند.
چرا کاراکترهای داستان مدام به سر و کله هم می پرند؟ چرا دائما به هم فحش میدهند؟ بعد بلافاصله دلسوز همدیگر میشوند و همدیگر را برای داشتن زندگی بهتر نصحیت می کنند؟ خواهرها و بردارها به تناسب، سمیه(پریناز ایزدیار) را نصیحت میکند که به فکر خوشبختی باش، اما گاه نسخه بدبختی گاه نسخه خوشبختی برای او میپیچند؟ این تناقضات و بی منطق بودن از کجا سرچشمه میگیرد؟ آدمهایی که میخواهند خوب باشند، اما نمی توانند،چرا؟ مسئله و مشکلشان چیست؟ مانع خوب بودن یا خوب زندگی کردن این خانواده چیست؟ همه خانواده در یک جبر و دترمینیسم گیر کردهاند و مجبور به حبس ابد و یک روز در آن زندگی فلاکت بار هستند. فیلمی که سراسر تلخی و جنگ آدمها بایکدیگر است. این همه پستی و پلشتی چرا یکجا انبار شده است؟ درگیری پیوسته اعضاء خانواده صرفا معلول مشکلات درونی خانواده است یا بیرونی؟
فیلمساز هیچ جهان و تحلیل و ریشه انسانشناختی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و یا حتی سیاسی برای مشکلات ندارد. نداشتن جهان داستانی بخاطر روابط اشتباه و غلط بین شخصیتها و انگیزهای درونی و بیرونی آنهاست که کل و ترکیب معناداری و باهویت قابل ارائه را برای تبیین جهان داستان شکل نمیدهد. فیلم درگیریهای شخصیتی درون خانوادگی است نه مشکلات بیرونی، صرفا یک خود درگیری کارگردان است.
فیلم صرفا ملغمهای از گرفتاری آدمها را باهم قاطی کرده است و شخصیتها به جان یکدیگر و چالش با همدیگر فراخوانده است و زمینهها و انگیزهها انسان شناختی و روانشناختی در آن گم شده است. ابد و یک روز یک فیلم پرهیاهو پوشالی است. پوشالی که در پس آن «تحقیر»، جا خوش کرده است. فیلم کلاف سر درگم است، که خودش هم دقیق نمیداند و درد و مسئلهش چیست؟
کمی جزئی تر پیرنگ و شخصیت پردازی این کلاف سردرگم را واکاوی کنیم. از شخصیت اصلی فیلم سمیه شروع میکنیم. چرا سمیه وقتی سوار ماشین افغانیها شد و قصد ترک خانه به سمت دیار افغانستان را کرد برگشت؟ چه دلیل و علت خاصی داشت؟ چه اتفاقی برای او پیش آمد که یکدفعه تصمیم به برگشت گرفت؟ او که بیش از رفتن میدانست نوید برادر تیزهوش و کوچکترش نیاز به مراقبت داردو حتی در صحنهای به او قول داده که بود مدرسه تیزهوشان قبول شود، او را ترک نخواهد کرد، لذا صحنه بیرون آمدن نوید از سلمانی انگیزه ویژه ای برای بازگشتن او به خانه نمیتواند باشد. پس چرا سمیه بازگشت؟ حتی دیگر اعضاء خانواده به حضور سمیه نیاز دارند، پسر چرا باید بگذارند که سمیه از خانه برود؟ شاید بهتر است اینگونه سوال کنیم اصلا چرا سمیه با مرد افغانی رفت؟
کلا فیلم در یک فضای دیالوگی و چالشی بین خواهر و برادرها در جریان است. فیلمی که مبتنی برکنش و رفتار نیست و صرفا دیالوگها هستند که انگیزهای درونی وبیرونی شخصیتها را لو میدهد و مگر نه این است که فیلم قرائن و شواهدی کاملا کلامی(نه تصویری) از زبان محسن و خواهرهایش را بیان میکند که سمیه علاقهای به این مرد افغانی ندارد، مثلا با او بیرون نمیرود. یا با او صحبت نمیکند یا به پسر دیگری که در دوره خیاطی آشنا شده است علاقه مند بوده است و… . وقتی که سمیه علاقه و میلی به مرد افغانی ندارد چرا این پیوند شکل گرفته است؟! آیا در نان شب سمیه وا مانده اند؟ وقتی که اجباری از طرف مرتضی یا خانواده ندارد و بالعکس دائما توصیه به ماندن میشود و خیلی راحت از ماشین مرد افغانی به خانه بر میگردد، چرا این تصمیم را زودتر نگرفته است؟ چرا قبل از آنکه اصلا خانواده افغانی بیایند،همه چیز بهم نخورده است؟ جواب این سوالات خیلی ساده است بخاطر اینکه رفت و برگشت سمیه هیچ منطق علت و معلولی و پیرنگی درستی ندارد.
به حدی باید ساختارهای و مفصلهای داستان درست اتفاق بیافتد که وقتی سمیه به افغانستان میرود همه بگویند او انتخاب بهتر دیگری نداشت جز رفتن یا اینکه وقتی بر می گردد مخاطب بگوید حق داشت که برگردد. اکثر اتفاقات که در فیلمنامه میافتد بعد از مدتی متوجه میشویم بیهوده و سرکاری بوده است. مثلا اینکه چرا پلیس محسن را میگیرد و شلوغ بازی در خانه و بعد برای برگرداندن آن اتفاق میافتد. یا اینکه چرا به خانه خواهر بزرگتر میروند تا خواهرزادهای که دعوا کرده است را یاری کنند، اما آن اتفاق نیست بیفایده است. در انتهای هرکدام از این خرده داستانها، صرفا پیامها و فضاسازیهای تلخ وجود دارد. فیلم با عجله و شلوغ کاری از کنار تک تک مسائل گذر کرده است و اگر تدوین فوق العاده فیلم نبود، بسیاری از این خام دستیها بیشتر نمایان بود.
برای مثال یکی دیگر از عجله کاریهای غیر منطقی در داستان در خصوص پیوند سمیه با پسر افغانی است. آیا خانواده ایرانی یا حتی افغانی که هرچقدر هم بدبخت باشند، بار اول دیدار دو خانواده بنا به بردن عروس از خانه بشود؟!! این عجله نامعقول چه توجیه و ضرورتی دارد؟ آیا مرد افغانی نمیداند از چه خانوادهای دختر گرفته است یا بالعکس؟ آیا خانواده پولدار افغانی که صرفا بخاطر داشتن پول عروس میخواهند بگیرند چرا باید به سمیه علاقه مند شده باشد؟ مرد پولدار افغانی که به راحتی میتواند دخترهای دیگری را به عقد خود در بیاورد؟ این سوالات در داستان هیچ تحلیل و دلیل باور پذیری ندارد.
سراغ شخصیت دیگر محسن(نوید محمدزاده)که بازی او همچون اکثر بازیگران بسیار گیراست برویم. بدون شک شریفترین و باورپذیر ترین شخصیت فیلم نیز است. محسن در فیلم بارها مورد تهمت به دزدی و توهم از طرف برادر بزرگتر خود مرتضی(پیمان معادی) و خواهرهای دیگر قرار میگیرد، اما پایان فیلم قبل از آنکه ماموران کمپ او را ببرند، برای سمیه سخنرانی می کند که متوجه میشویم او فهمیدهتر و دلسوزانهتر از برادر بزرگتر خود مرتضی است و تحلیل درست تری از وضعیت سمیه و خانواده دارد.
اما شخصیت مرتضی(پیمان معادی) پر از اشکال در فیلم است. بخش عمدهای از این ایرادات ابتدا در فیلمنامه و بعد در بازی درنیامده و صدا و رفتارهای شیک پیمان معادی است. او شخصیتی است که تریپ بزرگی و قیم برای خانواده دارد اما در اصل از همه کوچکتر و حقیرتر فکر میکند. در بیشتر صحنههای فیلم از جمله تربیت کردن خواهرزاده یا هواخواهی از نوید برای خرید نکردن برای محسن و … خیلی سریع کم میآورد و کوچک میشود، اما یکدفعه آخر فیلم بزرگ و بزن بهادر میشود، به محسن حمله میکند و او را زیر مشت و لگد خود میگیرد. شخصیت مستاصل و مذبذی که بنا به شرایط و اتفاقات داستان عکس العمل نشان میدهد نه مبتنی بر تعریف و شناسنامه فردی.
مرتضی که میخواهد برای خانواده خود بزرگتری کند و نجات دهنده خانواده باشد، آیا زودتر نمیتوانست متوجه باشد که حرف دل سمیه برای ازدواج با آن مرد افغانی چیست؟ آیا او اندازه محسن معتاد متوهم و اعظم و لیلا و حتی نوید درک و فهم ندارد که خواهرش سمیه با این ازدواج بدبخت میشود؟ آیا مرتضی آنقدر بی شرف است که به قول محسن به خاطر پول خواهر خود سمیه را فروخته است؟ یا اینکه مرتضی انسان دلسوز و شرافتمندی برای خواهر و خانواده اش است و اگر سمیه از خانواده افغانی جدا شود، پشت او در خواهد آمد؟ فیلمنامه پر از حفرهها و تناقضاتی است که انگیزهها و رفتارهای شخصیتها را مخدوش میکند.
روابط شخصیتها در فیلم به جز داد و قال چیز دیگری ندارد. بازیها و وضعیتهای اغراق شدهای که به جهت اجرای خوب جذابیتهای ظاهری و سوری دارند، ولی هیچ عمق و پیوند انسانی و علت و معلولی ندارند. تدوین بسیار خوب فیلم که مشکلات فیلم را پنهان میکند اما در نهایت با یک فیلمنامه تختی طرف هستیم که با تناقضات فراوان و تنشافروزیهای سطحی بین کاراکترها ادای قصهگویی و شخصیت پردازی را در میآورد.
ابد و یک روز حس اعتماد به نفس برای بهتر شدن را از مخاطب میگیرد، اگر کسی بماند و بخواهد شرایط را درست کند به قول فیلم از سگ کمتر است، در سالهای گذشته به خصوص بعد از فیلمهای فرهادی در سینمای ایران شخصیتهای خاکستری که از دام مشکلات نمیتوانند فرار کنند، روند گستردهای در فیلمها ایرانی پیدا کردهاند و بیشتر این شخصیتهای خاکستری که نمیتوانند کاری برای رستگاری خود یا اطرافیانشان انجام بدهند معمولا در شرایط و ساختارهای سیاسی و اجتماعی حاکمیتی قرار دارند. مثلا در فیلم جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی یا دایره جعفرپناهی یک نشان پررنگ یا حداقل کم رنگی از ساختار و سیستم دولتی و حاکمیتی حضور داشت و گرفتاریهای موجود در جامعه در آن چهارچوب های سیاسی و اجتماعی تعریف و هویت پیدا می کرد و اینکه چرا این مشکلات بوجود آمده است و چرا انسان ها در سرنوشت محتوم شکست ناپذیری وجود دارند، اما در فیلم ابد و یک روز یک خوددرگیری مسخره وجود دارد که جبرگرایی و مشکلات پشت سر هم چیده شده فیلم را توجیه و باور پذیر نمیکند و دست مغرضانه کارگردان برای چینش این هم بدبختی به وضوح نمایان است.
خانهای که فیلم در آن ساخته شده است در خرابه وارترین حالت ممکن قرار دارد، چاه آن گرفته است. در و دیوار و پنجره رو به ویرانی کامل است. همه چیز در بدوی ترین شکل ممکن تصویر میشود. حتی ماشین شاسی بلند آخر فیلم که نشانی از زندگی مدرن است برای یک افغانی است. حتی یک پلان زیبا در فیلم وجود ندارد و همه چیز از جمله خانه و خیابان و شهر مثل خرابه نشان داده میشود، درست همان تصویری که جشنوارههای خارجی سالهاست دوست دارند از ایران نشان بدهند.
جشنوارهای که عنوان فجر را با خود یدک میکشد، فجر و انقلابی که به مردم عزت و شرف و خودباوری هدیه دارد، اما فیلمهایی در آن برگزیده میشود که عکس این باورها عمل میکند، که نشان از «خودحقیر بینی» است که سالهاست در جامعه ایران بعد از مشروطه رسوخ پیدا کرده است و هنوز با آن درگیر هستیم. البته فیلم میتوانست تحلیلها و تیکههای سیاسی و اجتماعی داشته باشد و سیاه تر ازاین خود را معرفی کند اما چون زمینههای داستانی و زیرساختهای داستانی را نداشت آنوقت کلا در ورطه شعار و سیاه نمایی میافتاد و فیلم قابل تحملی نمیشد و همین موفقیت نسبی خود در جذب مخاطب را نمی توانست دارا باشد.
چه نقد مسخره ای… بابا فیلم را ببینید و لذت ببرید و رها کنید این دائی جان ناپلئون و توهمات را…