سوره سینما

پایگاه خبری-تحلیلی سینمای ایران و جهان

sourehcinema
تاریخ انتشار:۱۶ فروردین ۱۳۹۵ در ۹:۴۵ ق.ظ چاپ مطلب

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز/ نقد «سوره سینما» بر «بادیگارد»-۱

badigard1

به نظر شعاری می‌رسد؟ روی کاغذ شاید. اما در خود فیلم چنین چیزی دیده نمی‌شود. به‌خاطر این‌که اولین چیزی که برای فیلم اهمیت داشته «شخصیت» حیدر بوده است.

سوره سینماحسین ساعی‌منشحیدر شک کرده. اعتمادش را به همه‌چیز و همه‌کس از دست داده. نمی‌تواند بخوابد. تمام این مدت را برای سیستمی کار کرده و حالا نسبت به خود همان سیستم مردد و بدبین شده. تمام گذشته‌اش را زیر سوال می‌بیند. سوالی که خودش برای خودش ایجاد کرده. سوال اما صرفا مشغولیت ذهنی ایجاد نکرده. در همه ابعاد، زندگی حیدر را به هم ریخته. نقطه عطف دوران کاری‌اش را رقم زده: این‌که دکتر را هنگام انفجار بمب سپر خودش کرده. چنین حرکتی را نه می‌توان خیانت نامید و نه می‌توان حتی «اشتباه» قلمداد کرد. این، حاصل طبیعی همان شک است. شکی که در این سال‌ها در وجود حیدر ریشه دوانده و در همه‌چیزش (از رفتارها و حرف‌ها گرفته تا لحن و نگاهش) رخنه کرده و حالا دارد جانش را می‌خورد. دیگر نمی‌داند چرا باید جان خودش را برای محافظت از افرادی که بهشان اعتقاد ندارد، کف دست بگیرد. صرفا یک نیروی مکانیکی و حرفه‌ای او را پیش می‌برد؛ چیزی که باعث می‌شود تروریست را بشناسد، وقتی فهمید دارد علامت می‌دهد گلوله را در سرش بنشاند و هنگامی که بمب منفجر شد دستش را جلوی گردن دکتر بگیرد و ترسی نداشته باشد که ترکش به جای گلوی او دست خودش را مجروح کند، اما از این جلوتر نمی‌رود. آن نیرویی که باعث می‌شود خودش را فدای دیگری کند، این‌جا غایب است. چون شک، اعتقاد قلبی‌اش را زائل کرده. همان شکی که در همه ابعاد تحت تاثیرش قرار داده و معلوم نیست از کی سروکله‌اش پیدا شده. و حالا که مهلت بروز پیدا کرده آرام و قرار حیدر را گرفته. دیگر راحت نیست. نمی‌تواند بخوابد. می‌ترسد. از این‌که محافظ معتقد و جان‌برکف سال‌های دور، در پرتگاه هولناکی سقوط کند که همواره از آن دوری می‌کرده؛ و انگار از این خطر مخوف که همواره تهدیدش می‌کند، راه گریزی نیست: خطر تبدیل محافظ جان‌برکف سال‌های دور به بادیگارد.

***

به نظر شعاری می‌رسد؟ روی کاغذ شاید. اما در خود فیلم چنین چیزی دیده نمی‌شود. به‌خاطر این‌که اولین چیزی که برای فیلم اهمیت داشته «شخصیت» حیدر بوده. تمام این «حرف‌«های از دل شخصیتش بیرون می‌آید. وقتی در فیلم با آدمی طرفیم که چنین دغدغه‌هایی دارد و این مسائل فکر روز و شب اوست و صرفا حرف‌ها را «بیان» نمی‌کند، وقتی این آدم در طول فیلم با ویژگی‌های ملموس و منحصربه‌فرد ساخته و پرداخته می‌شود، دیگر نه تنها نمی‌توانیم به حرف‌هایش به چشم «شعار» نگاه کنیم، بلکه دغدغه‌های او کم‌کم تبدیل به دغدغه‌های خودمان می‌شود و حرف‌هایش ذهنمان را مشغول خودش می‌کند. حالا دیگر حرف‌ها گل‌درشت نیستند و بیرون نمی‌زنند. چون کاملا با کاراکتر یکی شده‌اند و نمی‌شود حیدر را بدون این افکار، یا این حرف‌ها را از زبان شخص دیگری غیر از او تصور کرد.

badigard2

تنها راه حرف‌زدن بدون افتادن به ورطه شعارزدگی هم احتمالا همین است: قبل از این‌که حرف فیلمساز به زور در دهان آدم‌های بی‌ربط و باربط فیلم گذاشته شود، کارکتری ساخته شود که آن حرف‌ها از خود او نشات بگیرند، تا در پی به‌رسمیت‌شناخته‌شدن آن کاراکتر از سوی تماشاگر، حرفش هم جدی گرفته شود و توی ذوق نزند. و هیچ بعید نیست که در این صورت تاثیری هم به دنبال داشته باشد.

***

این‌ها که گفته شد البته نمی‌تواند به‌عنوان حکمی کلی درباره «بادیگارد» در نظر گرفته شود. در سینمای ایران به دفعات با آثاری مواجه شده‌ایم که به دلایلی تحسین مخاطبانشان را برمی‌انگیزند اما به خاطر ضعف‌های مهم و متعدد، همواره دوستدارانشان را با نوعی احساس گناه به خاطر دوست‌داشتن اثر همراه می‌کنند. «بادیگارد» هم ضعف‌هایی دارد که در کنار برگ برنده آن (شخصیت‌پردازی و اجرای درگیرکننده و همدلی‌برانگیز) به چشم می‌آید. اما نکته هیجان‌انگیز ماجرا آن‌جاست که «بادیگارد» از معدود فیلم‌هایی است که به سطحی می‌رسند که علاقه‌مندان آن، بدون هیچ‌گونه احساس شرمساری (!) می‌توانند ضعف‌هایش را بی‌اهمیت قلمداد کنند (تاکید می‌شود که «بی‌اهمیت» بدانند نه این‌که «نادیده» بگیرند). این‌که دعوای حیدر و اراذل در پارک ربطی به کلیت اثر ندارد، این‌که رفتارهای خبرنگار در شروع فیلم غیرحرفه‌ای است، این‌که نشان‌دادن حیدر درحالی‌که اهل و عیال تیمارش می‌کنند مضحک است، و ایرادهای دیگر این‌چنینی که خوانده و شنیده می‌شوند، هرچند می‌توانند نهایتا وادارمان کنند که اقرار کنیم که با فیلم درجه یکی طرف نیستیم، اما ضربه چندانی به ستون اصلی فیلم نمی‌زنند. چون در مقابل آن نقطه قوت، ایرادها خیلی کم‌رنگ هستند. چون تصویر قطره اشکی که فرومی‌ریزد، در هم‌جواری لحن و صدای غمبار و پردردی که از دکتر می‌پرسد که کی می‌تواند بخوابد (هرچند که می‌داند جوابش نزد دکتر نیست)، لحظه‌ای از ذهن‌مان دور نمی‌شود که ایرادها فرصت داشته باشند ارتباط ما با اثر را مختل کنند. این ایرادها اهمیتی ندارند وقتی «بادیگارد» از معدود فیلم‌هایی است که قهرمان اصلی‌اش تا این حد همدلی‌برانگیز است؛ وقتی «بادیگارد» از معدود آثار سینمای ایران است که قدرت تصویرش روی پرده سینما مخاطبش را «می‌گیرد» (مراد از «قدرت تصویر» عامیانه‌ترین معنای آن است و نگارنده به‌هیچ‌وجه قصد ندارد تصاویر فیلم را مورد ارزیابی زیبایی‌شناسانه علمی قرار دهد!)؛ وقتی «بادیگارد» می‌تواند پس از مدت‌ها کارگردان محبوبش را احیا کند و او را (بدون این‌که واپسگرایانه باشد) به گذشته پرافتخارش پیوند بزند.

badigard3

***

کلید درمان این درد در گذشته است. گذشته پرافتخاری که حیدر فکر می‌کند از دست رفته ولی نهایتا متوجه می‌شود که می‌تواند آن را جای دیگری سراغ بگیرد. گذشته‌ای که «اعتقاد» در آن وجود داشت. در نهایت، یادگار مردی از همان دوران اعتقاد، حیدر را نجات می‌دهد. گذشته پرافتخار در قامت جوانی حلول می‌کند و دست حیدر را می‌گیرد. اعتقادش را به او بازمی‌گرداند. حالا حیدر می‌تواند خودش را سپر گلوله‌های تروریست‌ها کند. حالا می‌تواند مرگ غرورآمیز را به جان بخرد. حالا فهمیده که این سال‌ها را برای هیچ و پوچ نگذرانده. حالا دوباره بادیگارد حرفه‌ای به محافظ جان‌برکف تبدیل شده. حالا خیالش از خودش راحت است. حالا می‌تواند بخوابد.