«زاپاس» لزوما روابط افراد خانواده را در داد و فریاد زدن نمیبیند و سعی میکند با نشان دادن هم فراز و هم فرود این روابط، تصویر کاملتری از خانواده فیلمش ترسیم کند؛ ضمن اینکه ادعایی هم درباره تعمیم دادن این خانواده و ریشهیابی مشکلات جامعهشناسانه ندارد.
مخاطبی که برای خندیدن به سالن رفته، حالا درحالیکه نخندیده سالن را ترک میکند. نتیجه اینکه نام عطاران برای این دسته از مخاطبان هم رنگ میبازد و این میتواند شروع تهدید برای کسی باشد که نامش چنین وزنی در گیشه دارد.
«بارکد» تا حد خوبی قانعمان میکند که کیایی راهش را انتخاب و مدل فیلمسازیاش را تعیین کرده است. حالا میتوانیم با خیال راحت ایرادهای فیلمش را بگیریم و امیدوار باشیم که در فیلم بعدی پیشرفت کند. بالاخره این هم یکی دیگر از عجایب این سینماست: اینکه آخرین فیلم کارنامه نزولی یک فیلمساز امیدوارکننده باشد!
«از گور برخاسته» از این زاویه، اصلا فیلم انتقام نیست و مساله انتقامگیری از فیتزجرالد، تنها نقش «انگیزه»ای برای قهرمان اصلی را بازی میکند تا بتواند بر عاملی وحشیتر و بیرحمتر غلبه کند و از دل همین جدال با طبیعت است که «نفسکشیدن» و «زندهماندن» اهمیت ویژهای مییابد.
لزوما هر فیلمی نباید حتما شوخیهای جنسی نامتعارف داشته باشد و روابط زننده را وقیحانه به تصویر بکشد تا بتوان آن را مبتذل نامید. نادیده گرفتن قصه، و برگزار کردن همه روابط و به تصویر کشیدن همه جزئیات به سطحیترین شکل ممکن، اولین و بدیهیترین شکل ابتذال است.
در نگاهی کلی «استیو جابز» فیلم جسورانهای است که با خیلی از فیلمهای متعارف جریان اصلی، تفاوت اساسی دارد.
«من سالوادور نیستم» از آن فیلمهایی است که به هیچ چیز اهمیتی نمیدهند. هر کاری میکنند که بفروشند. و تا وقتی که این روش جواب میدهد دلیلی هم برای تغییرش نمیبینند. و البته با توجه به اینکه هنوز هم دارد جواب میدهد، میتوان آن دسته یادشده را «موفقترین» دسته سینمای ایران هم دانست که توانسته به صددرصد اهدافش برسد: فداکردن همه چیز برای فروش!
به نظر شعاری میرسد؟ روی کاغذ شاید. اما در خود فیلم چنین چیزی دیده نمیشود. بهخاطر اینکه اولین چیزی که برای فیلم اهمیت داشته «شخصیت» حیدر بوده است.
هیچچیز برای «کوچه بینام» به اندازه باورپذیر و ملموس ساختن بحران اصلی، مهم نیست و هنگامی که فیلم توانسته مخاطبش را درگیر آن موقعیت مرکزی کند، یعنی از پس تامین مهمترین نیازش برآمده است.
«ترومبو» فیلمی از دل سینماست درباره کسی که انواع مشقتها و مرارتها را تحمل میکند، زندانی میشود، تحقیر میشود، روابطش به چالش کشیده میشود و از ایدهآلهایش کوتاه میآید ولی دست از عقیدهاش برنمیدارد.
«دختر» نه آن وسواس «یه حبه قند» را در اجرا دارد و نه از آن فرم رادیکالی «امروز» در تعربف داستانش بهره میبرد.
می توان با سخاوت تمام، صفت تفضیلی «ابلهانه» را به عناصر مختلف فیلم و در بسترهای متفاوت به «آبنبات چوبی» بخشید.
مشکل اصلی «من» اینجاست که به همین عجیب بودن شخصیت اکتفا میکند و از این شخصیت متمایزش استفاده چندانی نمیبرد.
فیلم «هفت ماهگی» به جای تعریفکردن قصه، به ترسیم روابط میپردازد و هیچ عامل محدودکننده یا ارتباطدهندهای هم ندارد.
مشکل چیزی مثل «جشن تولد» این است که اصلا موضوعی در آن محوریت ندارد و اصلا معلوم نیست که فیلم در پی چه هدفی است و از ما انتظار دارد چه چیزی را دنبال کنیم.